اسکیس های روزانه ی من

ستاره ای که آسمونی واسه چشمک زدن توش نداره.

اسکیس های روزانه ی من

ستاره ای که آسمونی واسه چشمک زدن توش نداره.

پنجمین مهمون

بازم مهمون واسمون اومد

دیروز

اونم بعد کلی کل کل

ازاوائل ماه رمضون منتظربودن اجازه بدیم بیان

بالاخره مامان بزور بهشون اجازه داد

اما کلی خندیدیما

ازاولش این خانواده

کلی شادی برا ما داشت

اخه فکرکن دوستمون میخواسته بهشون تلفن خونمونو بده

بعد حفظ نبوده

بعد همون موقع داداشیو میبینه

بهش میگه بیا اینجا

داداشیم میره

دوستومن بهش میگه تلفن خونتونو بده

داداشی میگه من کاری به اینکارا ندارمو اینا

بالاخره بزور همونجااز داداشیه کوچولوی ما تلفن و میگیرن

ونقد و ول نمیکنن نسیرو بچسبن

بعدشم که واسمون تعریف کردن مامردیم ازخنده

بعدم که مامانش زنگید مامان فهمید

ازهمسایه های قدیمیشونن

خواهری که شنید فهمید از فامیلای شوهرشن

حالام که اومدن فهمیدیم با خانم پسرعموی بابام فامیلن

یعنی مامردیم ازخنده اینمدت

پسرشون تو27ساله

خاونواده خوبین

پسرم لیسانس مکانیک داره انگار

1جا بازرس 1شرکت 1جام انگارمدیر عامله

دیروز بالاخره اومدن

البته نیم ساعت زود اومدن

فکرکن مامان حاضرنبود هنوز

یعنی وقتی زنگ و زدن ما ترکیدیم

هیچی اماده نبود

نه شیرینی نه گز نه سوهان نه شکلات نه شربت

فقط 1ظرف میوه اماده بود که اونم

هنوز سبدای هر میوه رو اپن بود

شانس گفت من لباسی که میخواستم بپیوشمو انتخاب کرده بودیم

مامان که تا اونا بیان بالا لباساشو پوشید

خواهریم شانس اونجا بود و اپن و خلوت کرده بود

اما خودش تو اشپزخونه گیرافتاده بود

منم بدو اومدم بالا و اماده شدم

بعدم که مامان صدام زدو رفتم پایین

برخلاف همیشه اینبار استرس نداشتم

یعنی ازقبلش با خودم کار کرده بودم که خجالت نکشم

خلاصه رفتمو نشستمو

مامانش بودن با مادربزرگش

حالا خواهری از این مادربزرگه کلی واسه ما تعریف کرده بود

وای این حرف میزد من توروش میخواستم بخندم غش غش

یکم نشستنو بعدم رفتن

وقته رفتن مادربزرگه بمن میگه عزیزم با ما کاری نداری؟

میگم نه شما لطف دارید

اصرار که اگر کاری داری بگوها من همه کارم

وای من دیگه ترکیده بودم

بعدم به مامان گفت ما اگر زنگ زدیم مثل اینبار طولش ندیدا

اخه مامانش گفت تاحالا نشده بوده از تماس من

تا رفتن خونه دتختر اینهمه طول بکشه

خلاصه پسرشون اومد دنبالشونو رفتن

شانس داداشیم فرستاده بودیم بیرون نشد شازدشونو ببینه

وقتی رفتن تازه من فهمیدم خواهری تو اشپزخونس

تازه سوتیا رو شد

وای ما 2ساعت داشتیم میخندیدیم

فکرکن مامان هول شده بود

فقط ظرف شیرینیو اورده بود جلوشون

وای اینقد خندیدیم که حد نداشت

اولین مهمونی بود که من از اومدنو رفتنشون دپرس نشدم

فکرم نکنم اکی بشه

 

 

 

 

پ.ن :بچه ها من امشب باز خرابکاری کردم

تورو خدا دعا کنید حرفای من و حاضرجوابیام ...................

وای خدایا معذرت اما تو که دیگه بندتو میشناسی

جون ستاره همه چیو درستش کن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد