دوشنبه باز یه خواستگار جدید اومد
تموم نمیشه این پروسه تکراری
حتی اقوام نزدیک هم دیگه خسته شدن
مادرو خاله اقا پسر اومدن
پسرشون ۶۲ بود،وکیله،سه تا بچن
دوست مادربزرگم بهشون شماره داده بود
گفته بودن هفت هفت ونیم مافکرکرده بودیم میگن هفت نه هفت ونیم
برای هفت ونیم برنامه ریزی کردهه بودیم اما هفت وپنج دقیقه اومدن
منکه تازه داشتم موهامو باسشوار خشک میکردم
مامانمم داشته بود تو میوه میچیده
خلاصه هفت و بیست و پنج اینا من اومدم پایین
یکم حرفیدیم یه چیزی گفتن من خندم گرفت
یدفعه خواهرخانمه گفت شمافامیلیتون چی بود
بعد برگشت روبه من گفت ماهمو قبلن دیدم
منو بگی تعجب کرده بودم که خدایا کجا،منکه معلم این شکلی نداشتم
گفت من تو استخر شمارو دیدم
یادتونه ازت شماره میخواستم؟؟؟؟ یادم اومد اونروزو
البته خانمه یادم نبود که اونم کم کم یادم اومد
دمش گرم که بعد تقریبا سه سال و نیم منو یادش مونده بود
گفت خندت تو ذهنم مونده بوده
خلاصه یکم نشستم من
باید یه کاریو تحویل میدادم بخاطرهمین زود خداحافظی کردم رفتم
اونام یکم نشسته بودنو رفته بودن
اما خوش صحبت بودنو به مامان گفته بودن اینجا برامون مثل مهمونی بوده که اینهمه نشستیم
یادمه اولا خواستگاروکیل راه نمیدادم
میگفتم شوهروکیل بدرد نمیخوره
چی بگم ادما از ایده الاشون میان پایین کم کم و به مرور
دیروز باز زنگ زدن
که ماکاملا پسندیدیم
منتها این چندروز میخوایم بریم سفر وقتی برگشتیم مزاحمتون میشیم
داستان ادامه دارد
اما ستاره حوصله ندارد
بااینکه ازمامانش اینا بدم نیومده اما .....