امروز دوازدهم فروردین بود
با صدای تلفن از خواب بیدار شدیم
همسر گفت داییشه
گفتن میخوان بیان عید دیدنیمون
جفتمون بلند شدیم کارکردن
همسر یکم جارو کشید تختو مرتب کرد
منم بقیه کارا
اول دایی دومیش اومد باخانم و پسرش
بعدم دایی سومی با خانم و بچه هاش
بخوبی وخوشی برگزار شد
وقتی رفتن تلفنو برداشتم زنگ بزن به مادرهمسر،همسر گفت نمیخواد خودم زنگ میزنم،منم رفتم سراغ ظرف شستن
اونم رفت تو اتاق در وبست تلفن بزنه
کلی وقت کشید بیرون نیومد،رفتم سراغش حالش اکی نبود گفت خوابش میاد
منم رفتم سراغ غذا،نهار میخواستم لازانیا درست کنم
اونم لباس پوشید گفت میخواد بره بیرون،وقتایی که اعصاب نداره میره بیرون هوا بخوره یا هوارو الوده کنه
بعدم اومدو یکم کمکم کردو حسابی گرسنش شده بود
لازانیام خوب شده بود،گفت خوشمزس
بعد نهار یکم فیلم دیدیمو بعدم یکم باهم بازی کردیمو بعدم یکم اب بازیو
بعدش همسر پای تلویزیون خوابش برد منم رفتم تو اتاق خوابیدم
وقتی بیدار شدیم همسر شروع کرد حرف زدن
اما نمیدونم چرا حرف منو نمیفهمه
میفهمه ها اما نمیخواد قبول کنه
البته که اونم این حرفارو برامن میزنه
دوباره اگر ادامه میدادم دعوامون میشد
نمیدونم دیروز چی گفته به خانوادش که ناراحتی درست شده
اخه شماها بگید کجا میرن عید دیدنی عروسی که تازه یکماهه از عروسیش گذشته
تازه غذاشونم ببرن بگن ماغذامونو اوردیم باهم بخوریم
اونم وقتی عروس قراره براش مهمون بیاد
اما همسر قبول نمیکنه
میدونی دیگه حوصله حرف زدن ندارم
دلم میخواد خدا ی قدرتی بهم بده که بتونم سکوت کنم فقطططط
امشب داشتم فکرمیکردم من چقد تنهام
حتی هیچکس نیست باهاش دردودل کنم درست
میدونم من دارم اشتباه می کنم
اونم داره اشتباه میکنه
اما برا جفتمون کوتاه اومدن سخته
شام کوکو سیب زمینی پختم
اونم خوشمزه بود
بعدشم رفتیم عیدی دایی سومیم
دلم برای امشب کلی برنامه ریزی کرده بود
اما دل من برای کی مهم هست اصلا؟
احساس می کنم شکست خوردم
بدجورم شکست خوردم
احساس میکنم با خانواده ای وصلت کردم که حتی ذره ای بمن شبیه نیستن
وهمسر میگه خودتو باید با اونا هماهنگ کنی
قبولم نمیکنه ما مستقل شدیم و میتونیم روش خودمونو انتهاب کنیمو بقیه بهش احترام بزارن
میگه نمیتونم خانوادمو تغییر بدم
تو خودتو با ما وفق بده
حالم بده
احساس میکنم چه رویاهایی تو سرم بودو حالا .....
سلام
میدونم که اینروزا دیگه خیلی کسی سراغ بلاگ نمیاد
اما اومدم که بگم
هرچند این گفتنیو باید ده ماه پیش میگفتم
دیره اما الان اومدم بگم
اومدم بگم که بالاخره قسمت منم رسید
بالاخره منم راضی شدم بشینم پای سفره عقد و .....
اومدم بگم که راست میگن وقتی قسمت باشه خودش جور میشه
اومدم بگم هرچی ایراد گذاشتم هی اینو اون خوندم تو گوشم که
پسر خوبیه تو میخوای با اون ازدواج کنی نه ......
اومدم که بگم بخواست من رفتیم مشاوره چند جلسه و
مشاوره گفت من این ازدواج و تایید میکنم ومیگم موفق میشه این ازدواج
اومدم بگم که بازم به روانشناس راضی نشدم رفتیم پیش مشاور مذهبی
اومدم بگم اونم گفت با یکی دوجلسه من چیز بدی نمیبینم ازش
اومدم بگم با اینکه شرایطی که من میخواستمو داشت
اما دلم نمیخواست ازدواج کنم
اومدم بگم ...........
ده ماهه ازدواج کردیم
بلد بود دلمو ببره
فقط دل منو نبرده دل بقیه رو هم برده
خیلی زود خودشو جاکرده
کاری که شاید من بلد نیستم و نبودم هیچ وقت
همین دل بردناش بقیرو مصرمیکرد که منو راضی کنن که قبولش کنم
اومدم بگم همسرم که دلمو برده پسر خوبیه
هرچند که همه ادما خوب مطلق نیستن
بماند که هرازگاه چیزایی متوجه میشم که شک بزرگی بهم وارد میشه
و اونقد منگ میشم که فقط میرم پیش مشاورمون
و اون همچنان بهم میگه من پای این ازدواج مهر تایید میزنم تا همیشه
تو گوشم میخونه که ازدواجی موفقه که دو طرف براش تلاش کنن
تو گوشم میخونه حرفاتو قورت نده
به زبون بیار خوشی و ناخوشیتو
اره خلاصه اومدم که این خبر تو بلاگم ثبت بشه
که بعد از ی تومار بزرگ خواستگار جور و واجور
بالاخره ی پسر معمولی همسرمن شد
تک پسری که سه سال ازم بزرگتره
یجورایی رقیبه و رشتش عمرانه
پسر کاری هست و برای زندگی تلاش میکنه
مستقل و مردونس
بلده حرف بزنه و باشخصیته
بلده باهمه ارتباط برقرار کنه
خونواده معمولی داره که شاید جزو معیارای من نبود
اما همه چیز باهم نمیشه برای ادم فراهم باشه
اومد خونمو وقت رفتن با چشمای امیدوار نگاه به تک تکمون کردو رفت ازخونمون
هربار بهم گفت توکل کن استرس نداشته باش
میگفت من توکل کردم سپردمش به خدا
خیالم راحته
وهربار من نمیفهمیدم چجوری اینقد ارومه
هرچندکه واقعیت این بود که اونم استرس داشته
اما محکم نشون میداد خودشو
همه چی خیلی سریع پیش رفت از نظر من
هرچند که دوماه مشاور رفتمون طول کشید
اما وقتی اکی شد همه چیز خیلی سریع پیش رفت
صبح رفتیم ازمایش
شب مهربرون زسمی فامیلی بودبود
فرداشب عقد محضری
و تمام
بهمین راحتی من شدم همسرش
نگاهش وقتی مامانجونم گفت مامان روسریتو بردار داماد ببینتت فراموش شدنی نیست
سرخی صورته من و شرم نگاه اون و توجهش به موهامو وکیفش از ....
وقتی خیالش راحت شد شدیم مال هم
وقت خداحافظی گفت ما میخوایم بریم حرم
شماها برید خونه،ما باهم میایم خودمون
و من سوار ماشینش شدم جداازخانواده
رفتیم حرم،ایستاد نمازخوندو اشک ریخت
و منم هاج و واج از دیدن شکرگذاریش
هاج و واج از .......
چندوقت دیگه میشه یسال
یسال که ......
ولش کن
اومده بودم فقط بگم بالاخره خواستگارا و خواستگاراومدنا تموم شد
اما خیلی طولانی شد
امیدوارم دل هرکی هنوز اینجارو میخونه خوش باشه
وبه مراد دلش برسه.
خواستگاری که تو پست قبل ازش حرف زده بودم تشریف اوردن
با کلی بالا و پایین کردن نمیدونم یکشنبه بود یا دوشنبه که اومدن
همون روز مادربزرگمم گفته بودبیاید دنبالم بعد دوسال ونیم می خوام بیام خونتون
همه چی بهم ریخته بود
تقریبا سرساعت اومدن
خانمه و دختر و نوه اشون و پسرشون
پسرازهمون تیپ پسرایی بود که من میپسندم
اما خب فکرکنم اونایی که من میپسندم منو نمیپسندن
یک ساعت خونمون نشستن
اما نگفتن بریم صحبت کنیم
خیلی عجیب بود
مامانم صحبت میکرد گاهیم مامانش
خواهرش یکم سوال جواب کرد
حتی پسره با مامانمم صحبت کرد
اما خب نگفتن بریم حرف زدن
سوالای خواهرش معلوم بود برا اینکه برن پرس وجو
خلاصه بعد یک ساعت که دیگه واقعا رومخ بود
بلند شدن تشریفشونو ببرن
مامانش دم در به مامانم گفته بود تماس میگیرم باهاتون پسرم امشب عجله داشته
وقتی رفتن خواهرم به مامانم گفت حق نداری زنگ زدن زاهشون بدی
گفتم باباجون شاید پسرشون نپسندیده
اماخب بازم عجیب بود که اینهمه نشستن
یکم که گذشت مامانم گفت نظرتوام اینکه زنگ زدن بگم نه
گفتم نه مامانجون زنگ زدن نگو نه
اما خب خوشبختانه یا متاسفانه زنگ نزدن
درسته ناراحت شدم،هردختر دیگه ایم باشه ته دلش از نپسندیده شدن ناراحت میشه
اما خب باخودم گفتم ببین پسرایی که تو بهشون میگی نه چی میکشن
ببین چه فکرایی که نمیکنن با خودشون
خلاصه که تقریبا یک هفته گذشته و خبری از اونا نشده
تو این مدت تنها دختر باقیمانده خانواده مادری که ازمنم ۴سال کوچیکتره امروز عقدشه
از طرفیم چندبار از این ورو اونور میشنوم که دختر اگر ایرادی چیزی نداشته باشه و اکی باشه بیشتر از ۲۴-۲۵ نمیمونه
بعد مامانم میگه مثلا ستاره که بغل دستت نشسته چه ایرادی داره
میگن ستاره استثناس،خودش رو همه یه ایرادی گذاشته
ایام همینجوری میگذره
چندروز پیش تولدم بود
رسما رفتم تو ۲۸
۲۸ سن کمیم نیست
هیچ وقت فکرم نمیکردم تا این سن ازدواج نکنم
زندگی با خانواده دیگه برام سخت شده
اینکه تو این سن استقلال ندارم برام خیلی سخته
دلم میخواد میشد ازشون جدابشم
واقعا از زندگی خسته شدم
فعلا بیکارم
و بی حال و بی اعصاب
خودمو سرگرم کتاب خوندن کردم
وهای های گریه کردن با غم وغصه های شخصیت کتابا وهمذات پنداری باهاشون
دلم عشق میخواد
واقعا زندگی دیگه برام هیچ جذابیتی نداره
کی باورش میشه ادم تو این سن تنها باشه و حتی یه روفیق فابریکم نداشته باشه
هرکیم بشنوه میگه مشکل از توا
شایدم راست میگن
دوستای دوران دانشگاهمون که همه راه دورنو فوقش تماس تلفنی و چتی
دوستای دوران دبیرستانمونم که همه سرخونه زندگیاشوننو یکی دوتا بچه دارن
معلومه ادم خیلی حرفی باهاشون نداره
اونام ترجیحشون اینکه با کسی بحرفن که یه حرف مشترکی داشته باشن
دلم خیلی گرفته
چندروزه ازاتاقم بیرون نمیرم
دوس دارم مزاحم کسی نباشم
دلم نمیخواد برم پایین پیش مامانم اینا
خداهم همچنان هست
نگاهمون میکنه
وبحالت افسوس سرتکون میده
وحقم داره
یعنی تو اینهمه خواستگارمن یکی نبوده که بتونه منو خوشبخت کنه؟؟؟
قطعا بوده اما ما بنده ها با نااگاهی ازش گذشتیم
خدایا خودت عاقبت بخیرمون کن
خودت میدونی من تحمل تنهایی و خیلی چیزارو ندارم
خودت روبراه کن اوضامو،زودترازاونیکه فکرشو بکنم
دوشنبه باز یه خواستگار جدید اومد
تموم نمیشه این پروسه تکراری
حتی اقوام نزدیک هم دیگه خسته شدن
مادرو خاله اقا پسر اومدن
پسرشون ۶۲ بود،وکیله،سه تا بچن
دوست مادربزرگم بهشون شماره داده بود
گفته بودن هفت هفت ونیم مافکرکرده بودیم میگن هفت نه هفت ونیم
برای هفت ونیم برنامه ریزی کردهه بودیم اما هفت وپنج دقیقه اومدن
منکه تازه داشتم موهامو باسشوار خشک میکردم
مامانمم داشته بود تو میوه میچیده
خلاصه هفت و بیست و پنج اینا من اومدم پایین
یکم حرفیدیم یه چیزی گفتن من خندم گرفت
یدفعه خواهرخانمه گفت شمافامیلیتون چی بود
بعد برگشت روبه من گفت ماهمو قبلن دیدم
منو بگی تعجب کرده بودم که خدایا کجا،منکه معلم این شکلی نداشتم
گفت من تو استخر شمارو دیدم
یادتونه ازت شماره میخواستم؟؟؟؟ یادم اومد اونروزو
البته خانمه یادم نبود که اونم کم کم یادم اومد
دمش گرم که بعد تقریبا سه سال و نیم منو یادش مونده بود
گفت خندت تو ذهنم مونده بوده
خلاصه یکم نشستم من
باید یه کاریو تحویل میدادم بخاطرهمین زود خداحافظی کردم رفتم
اونام یکم نشسته بودنو رفته بودن
اما خوش صحبت بودنو به مامان گفته بودن اینجا برامون مثل مهمونی بوده که اینهمه نشستیم
یادمه اولا خواستگاروکیل راه نمیدادم
میگفتم شوهروکیل بدرد نمیخوره
چی بگم ادما از ایده الاشون میان پایین کم کم و به مرور
دیروز باز زنگ زدن
که ماکاملا پسندیدیم
منتها این چندروز میخوایم بریم سفر وقتی برگشتیم مزاحمتون میشیم
داستان ادامه دارد
اما ستاره حوصله ندارد
بااینکه ازمامانش اینا بدم نیومده اما .....
خب اینم مثل بقیه به خاطرات پیوست
من بازم گفتم نه و تمام
یکم که نه،خیلی برای همه عجیبه
اینهمه خواستگارقد و نیم قد که
خصوصیات نسبتا خوبی هم دارن
پس چرا من هنوز مجردم
راستش خودمم نمیدونم
هیچ کس نمیدونه
شایدم تا تهش تنها بمونم
ازقدیم میگفتم ازدواج سنتی دوس دارم
دنبال ازدواج با کسی نبودم که باش دوست بودم
و چه بسا روابطی که تهش باناراحتی ساین موضوع تموم شد
وهنوزم که هنوزه طرف سرزندگیشه و .........
مهم نیست
پیداکردن کسی که واقعا عاشقت باشه و عاشقش باشی کمه
و من از اون عرضه ها ندارم
تو زندگیمم هربار دل به کسی بستم گرگی بیش نبوده
ومن موندمو زخمایی که برام یادگار گزاشته
فعلا که خودمو مشغول کارکردم
و تنهاییامو قورت میدم و .....
بیخیال هه چی
دلم میخواد بنویسم
یه چیزایی باید ثبت بشن
اما نه تو دفترچه و ها سالنامه های رنگ و وارنگ،شاید دلم اینجارومیخواد
مینویسم اینجا نه برای اینکه کسی بخونتش،مینویسم که بمونه برای خودم
هربار میام اینجا مینویسم کلی با دفعه قبلی فاصله داره وکلی اتفاق جورواجور افتاده
اما خب باید یسریاشوو فاکتورگرفت و به اخریاش پرداخت
قبل ماه رمضون یه خانواده ای تماس گرفتن خونمونو گفته بودن ما یه سال پیش اومدیم منزلتون برای امرخیر
ازاون موقع نشده باز برسیم خدمتتون
تماس گرفتیم اگراجازه بدید مزاحمتون بشیم
مامان طی چندتا تماسو بعد هماهنگ کردن با بابا و من بهشون گفته بود که با پسرتون تشریف بیارید
پسرشون متولد ۶۵،فقط یه خواهر داره وبرادر نداره
مهندس یه کارخونس،ساعت کاریش بالاس،حقوقش متوسطه جامعس
و همون ویژگی که مامان همیشه دوست داشت هم داره
مامانش قید کرده بود خونه و ماشینم داره،البته مامان من هیچوقت نمیپرسه
باپسرشون اومدن خونمون
پسرشون قد و هیکلش خوب بود ،سبزه بود با چهره معمولی
پسرارومی بود
والبته شاید یکم بدجنس اونم بخاطر جلسه اول
گفت من تجربه ندارم شما سوال بپرسید،و اکثرسوالای منو کلی جواب داد،تقریبا به جواب کاملی برای هیچ کدوم از سوالام نرسیدم
البته اصرار داشت اگر به جوابتون نرسیدید توضیح بدم،اما من ترجیح میدادم توضیح نده درباره کلیاتی که جوابم نیست
ازبین حرفاش پیدا بود خیلیا دنبال اینن که زودتر متاهلش کنن
گفتم ملاکاتون برای انتخاب همسر چیه،گفت به خانواده گفتم و اونا تایید کردن که الان اینجام
و البته هیچ سوال خاصیم نپرسید،فقط درمورد چندتاسوالای من نطرخودمم خواست
خلاصه که جلسه اول تموم شد
و دوباره تماس گرفتن که نظرتون چیه
راستش چهرش به دلم ننشسته بود اما خب بخاطر اخلاقاشو اینا گفتم بزار بیان
ودوباره اومدن،مامان تاکید کرده بود چیزی باخودشون نیارن
اما یه جعبه بزرگ زولبیا بامیه اوردن،دفعه اولم یه جعبه شیرینی تر بزرگ اورده بودن
بعد افطار اومدن تا ۱۲.۱۵هم خونمون بودن
خواهرمو مامانجونمم بودن
اونم مثل دفعه قبل با مامان و خواهرش بودن
رفتیم برای صحبت،گفت من سری قبل مطمن نبودم که دوطرف نظرشون چیه
برای همین کلی جواب دادمو سوال نپرسیدم
اینبار باکلی سوال اومدم و البته امادم که سوالایی که دفعه قبل به جوابش نرسیدیدوجواب بدم
خلاصه اون یسری سوال پرسیدو یه سری حرفا زد
براش سوال شده بود که چرا ازحقوقش سوال نکردم
درباره کارم پرسیدو گفت ۹۹درصد دوس نداشتم خانمم کارکنه اما خب بعضیا شرایطشون فرق داره
تقریبا یک ساعتی داشتیم حرف میزدیم
جالب بود که می گفت بندرت از کسی ناراحت میشه
واگرناراحت بشه بزبون نمیاره،بهش گفتم خب اینجوری میشه کینه
میگفت نه من از کسیم کینه ای به دل ندارم
میگفت تو زندگیش دعوا نکرده
باهمه معمولا خوبه
اجتماعیه
تو مهمونیا اهل کمک و خودگیرنیست
گفت بخاطرخونه باید قسط سنگین بده
و بدش نمیاد اگر همسرش موافق باشه
بره خونه پدری زندگی کنه تا قسطاش تموم بشه
والبته نظرمنم پرسید
و یسری حرف دیگه وخلاصه تموم شد
رفتن و باز دوباره تماسو اینکه نظرماچیه
همیشه ازاین مرحله ها فراریم
دوس دارم بگم نه که مجبورنباشم فکرکنم
پسرخوبی بود،بدرد زندگی میخورد
خانوادم میگفتن درامد ماهیانش کمه
و اینکه لازمه دربارش تحقیق کنیم
مامان طفلکشم پیگیر زنگ پشت زنگ
اخرش مامانم به مامانش گفته بود صبرکنید تا رمضان تموم بشه
اما بیخیال تحقیقات بودیم
دیگه دوسه روزه اخر ماه رمضان مامان استرس گرفتش که تحقیق نرفتیمواینا
و یکم رفتن سراغ تحقیقات
همکاراو ریسش که فقط تعریفشو کرده بودنو
رییسش گفته بود اگر خودم دخترداشتم با سردخترمو بهش میدادم
همسایه هاشونم همه از ارومیشونو اینا تعریف کرده بودن
خلاصه دفعه بعد که زنگ زده بودن مامانا به این نتیجه رسیده بودن که
باید بیشترباهم اشنا بشیمو یا تلفنی صحبت کنیم یابریم بیرون
وطی چندتا تماس قرار بیرونو گذاشته بودن اونم با مامانا
هفته پیش رفتیم بیرون
باراولم بود که این مرحلرو انجام میدادم
اصلا نمیدونستم باید چجوری بود
هرچی پرسیدن کجا بریم منو مامان گفتیم نمیدونیم
دیگه رفیتم پارک
مامانا جلوتر شروع کردن پیاده روی
مامانا که رفتن رفت ازتو ماشین یه شاخه رزقرمز اورد داد بمن و عذرخواهی کرد
گفت نمیتونستم برخورد مامانتونو پیش بینی کنم ومجبور شدم اینجوری بهتون بدمش
رفتیم نشستیم رو یه نیمکت و یکساعتی صحبت کردیم
من کلی وال نوشته بودمو همرو پرسیدم
اونم یسری سوال نوشته بود اما بیشتر درباره جواب من بود
اینکه چطور ارزیابی کردیدو
کی جواب میدیدو بنظرتون بهتر نیست تلفنی باهم رابطه داشته باشیمو.....
جالب بود رفته بود تو نت سرچ کرده بود درباره ماه تولدم
و میگفت براشما همش درست بود
گفتم چطور بعد همرونوشته بود برام خوند که نوشته اینجوری .....
بعدشم که صحبتامون تموم شد اصرار که بریم شام بخوریم
مامانم قبول نکرد،دیگه رفتیم بستنی فروشی
رفت ۴تا بستنی معجون خرید
همشم موند اینقدرزیاد بود هیچکس نتونست بخوره
بعدشم منزل و باره شروع تماسا
قرار بود اخرهفته بیان پدرامون باهم اشنا بشن
که ماعزادار شدیم
اینم مهمترین اتفاق این اخیر
که بنده اصلا نمیتونم دربارش تصمیم بگیرم
نمیدونم چرا داره پیش میره
نمیفهمم حسم چیه
نمیفهم چی درسته چی غلط
چندبار به مامان گفتم بهشون بگو نه تموم بشه بره پی کارش
اما بقیه میگن سنت داره میره بالا دیگه شرایط جوری نیست که الکی جواب نه بدی
و میدونم که راست هم میگم
کاش یکی بود بهم بگه همین راه درسته پیش برو وگرنه بکشتم کنار
خانواده که فقط خصوصیات مثبت و منفیشو میگنو میگن تصمیم باتوا
اما من نمیدونم تصمیمم چیه و باید چکارکنم
بهش گفتم باید بریم مشاور گفت مشکلی ندارم
اما اگرنظرش خلافه عقیدم باشه و مثلا بگه بدرد هم نمیخورید به این راحتی قبول نمیکنم
نمیدونم چی میشه و چی دوست دارم بشه
اما امیدوارم خدا همچنان حواسش بمن باشه و خودش هرچی خیرمه برام پیش بیاره
واگر خیرم وخوشبختیم تو این اشنایی نیست زودتر تمومش کنه.
نزدیک ۱ساله اینجا ننوشتم
نه اینکه یاد اینجا نباشما اما دستم به نوشتن نمیرفته
راستش الانم نمیدونم چی بنویسم جز ۱ گزارش از وضع موجودم
من همون ستاره مجردم
باخواستگارای قد و نیم قد که دیگه مثل قبل زیاد نیستن
و خستگی زیاد از پذیرفتن این مهمان نه چندان عزیز
بقدری خسته که هیچ میلی برا ادامه دادن این پروسه وجود نداره
همچنان دانشجوی ارشد معماری هستم
ودرحال دست و پنجه نرم کردن با پایان نامه
یجورایی دیگه رسما مهندس نظام مهندسی کشور شدم
چندباری تا مرز تاسیس شرکت رفتم اما موفق نشدم
همچنان هنرم و طرحهام به اسم مهندس دیگری توساختمونهای مختلف اجرامیشه
و مهمتر از همه اینا
اینکه بزرگ شدم
پخته تر شدم
وبنظرم این ارزشش بیشتر از بقیه چیزاس.
فکرکنم همین کافی باشه
هرچندکه بعید میدونم دوستان قدیمی پیگیر این خونه خاک گرفته باشن
اما......
حالم خیلی بده و باز پناه اوردم به اینجا
اینروزا دلم میخواد از زندگی فرار کنم
زندگیم شده خواستگارای قدو نیم قد که همه به سلیقه خانواده پسندیده یا رد میشن
و انگار نه انگار که اون ادم قراره بشه شریک زندگی من
نشستن مقابل این پسرا سخته
سخت ترش اینه که خندون از اتاق با پسره بیای بیرون اما با گفتن این بدردمانمیخوره ی مامانت خنده رو لبات خشک بشه
سخت ترش این باشه که حال جنگ و دعوا نداشته باشیو بگی من کسیو میخوام که از نظرخانوادمم مورد پسند باشه
تا 1عمر با نیش نگاهش نکنن
خوشبحال دختراییکه که عاشق میشنو همه هم و غمشون میشه رسیدن به اون 1نفر
کاش منم عاشق یکی میشدمو برا رسیدن بهش تلاش میکردم
نه اینکه مجبور باشم ......
میدونی حس گندیه وقتی خواستگارارزخونتون میره و تو احساس شکستگی میکنی و میای تو اتاقتو زار میزنی
اما هیچ کس نباشه بگخ دوست ندارم اشکاتو ببینم گریه نکن
هیچ کس نباشه ارومت کنه
مامان و بابات فکر نکنن به سردخترمون چی میاد هربار
و تازه مامان ادم هی بگه ما چه گناهی کردیم ما هم قدر تو اذیت میشیم
دلم خیلی گرفته
از دیشب تاحالا فقط تو خواب اشک نریختم
گریم بند نمیاد
خسته شدم از اینهمه خواستگارقدو نیم قد که هیچ کدوم سهم من نیستن
دلم سهممو از زندگی میخواد
دیگه از تنها بودن بریدم
دلم میخواد شوهر کنم
دیگه برام مهم نیست طرف کیه و چیه
باهاش خوشبخت میشم یا نه
دلم میخواد خلاص بشم
اما تو این روزا که من حسم اینه خانوادم سختگیریاشون بیشتر شده
همشون میگن عجله ای نداریم
نمیدونم چکارکنم
توروخدا دغاکنید من خلاص بشم
مدتهاست ننوشتم
نمیدونم ازکجا شروع کنم
سال نوی همتون مبارک
امیدوارم سال خوب و خوشی پیش رو داشته باشید
سال جدید ما که سال خوبی بود
امساله عید برا اولین بار من رفتم خونه خدا
با اینکه حس میکردم امادگی رفتن به همچین جاییو ندارم
اما قسمتمون شد وخدادعوتمون کرد
برا شهادت حضرت فاظمه (س) مکه بودیم
شب شهادت با چشمای خیس برای
خونه ی پرغم حضرت علی و فاطمه
برا بار دوم محرم شده بودیمو داشتیم اعمالمونو بجا میاوردیم
نمیدونم چی بگم از سفر
میدونی بیشترین چیزاییکه تو ذهنم میاد از سفرمون
مظلومیت شیعس
اینکه ما سوزنیم در برابر انباری از کاه
اینکه با همه و همه مدارا میکننو فقط ایرانیان که خارن تو چشمشون
اینکه بهر نحوی میخوان از ایممون دورمون کنن
اینکه دستمونو رو به همه جا بستن
اما دلم خوشه به اینکه
با همه سختگیریاشون ما همه جا رفتیمو
همه چی خوندیمو به دل سیر زیارت کردیم
با افتخار میگم که ما همه دعایی تو روضه رضوان خوندیم
نزدیک ستون توبه روی فرشای سبز دهها نماز خوندم
اونم نماز دلچسبی که سرمون رو بزاریم رو تربت پاک امام حسین (ع)
میدونی من حس تعلق داشتم به مدینه
مدینه برا ما شیعیانه
هرچندکه دستمون از نزدیک شدن به مزار مطهر امامون کوتاهه
و حتی نمیزارن نزدیک دیوار بقیع بشیم
چندباری که رفتیم نزدیک دیوار بقیع
اینقد شرطه ها با رفتار بد باهامون برخورد کردن
که با چشم گریون رفتیم سمت داخل مسجدالنبی
اما خوب بجاش وقت نماز جمعه
رفتیم پشت دیوار بقیع و نمازخوندیم
بعد ازدل کندن از مدینه هم که
با لباسای سفید احرام عازم مسجد شجره شدیم
برا لبیک گفتن و محرم شدن
خورده بودیم به اول ماه
و این سعادت نصیبمون شده بود که تو 1عمره
بتونیم 2تا حج به جا بیاریم برا خودمون
قبل از اذان مغرب با کلی استرس و نگرانی محرم شدیم
وقتی منتظر مردای کاروان بودیم
یکی از همسفرامون که کل کاروان از این خانواده تعریف میکردن
اومد کنار مامانم به نیت خواستگاری برا پسرش
پسری که فوق العاده چشم پاک و خوب و با شخصیت بود
اونام مثل بقیه همسفرا فکر کرده بودن من سنم کمه
به پسرشون نمیخوردم
دیگه مامان با کلی ارزوی خوب ازخانوم ش یا ف جدا شده بود
جالب بود کل کاروان حدس زده بودن من فوقش 18 سالم باشه
بعد همه هنگ میکردن میفهمیدن من سال سال اول ارشدم
شبی که رسیدیم مکه
وقتی رفتیم تو خونه خدا
هممون شکه شده بودیم
اما اینبار از اینکه اونهمه عظمتی که دنبالش میگشتیم چرا نیست
مسجدالحرام دیگه مثل سابق نیست
ماهایی که منتظر دیدن کعبه بودیم با دیدنش اشکمون نیومد
نمیدونم شاید چون خسته بودیم
شاید چون استرس داشتیم
خلاصه که 2شروع کردیم اعمال بجا اوردن
و8صبح خسته و داغون برگشتیم هتل
طواف نسامون خورد به نماز صبح و کارمون طولانی شده بود
هممون له بویم
فقط میخواستیم بریم بخوابیم
2شب بعدش باز ما رفتیم مسجد تنعیم و باز محرم شدیم
اما اینبار اعمالمون 3ساعت طول کشید
مکه خیلی کوتاه بود
کوتاه و شلوغ
خیلی از مکه چیزی نفهمیدیم
کفشامونم تو خونه خدا گم کردیم
قراره خدا خیلی زود باز بطلبتمون
خلاصه که مختصرو مفید سعی کردم بنویسم دیگه
بنویسم که یادم بمونن
حالم فوق العاده بده
دیشب برام 1شکست بوده
1شکست بد
داغونم
تمام دیروز عصرتاشب گریه کردم
تهشم اروم نشدم
هنوزم مثل مرغ پرکندم
تو دفترم تابلو شدم
خستم
کاش امروز تعطیل بود
حالا امشب از شانس بد مهمون داریمو خونمون شلوغه
نمیییییییخوااااااامممممممممممممممممم
خیلی وقته ننوشتم
امروزم این برفه که ذوق نوشتن انداخته تو وجودم
خرچندکه حرف خاصی برا گفتن ندارم
این روزا درگیر روزمرگیم اونم شدید
اماازهفته دیگه اوضاع عوض میشه
ازهفته دیگه کلاسامون شروع میشه
2روز تو هفته باید برم یزد
بقیه هفته سرکار
نمیدونم دووم میارم یا نه
نمیدونم میتونم فشاردرس و کارو رفت وامدو تحمل کنم یا نه
اما خب نیمخوام کارمو ازدست بدم
جایی که کارمیکنم پیش ادمای درست حسابی
براسال دیگه که من میخوام عضو نظام بشم
بودن پیش اینا خیلی بنفعمه
درسته حقوقش کمه
درسته بیمم نمیکنن
درسته اخلاق ندارن
درسته سخت گیرن
اما میدونم پیششون کاریاد می گیرم
ومیدونم براایندم خیلی خوبه
کافیه جایی بگم پیش مهندس و...... بودم
1جوردیگه روم حساب باز میکنن
خلاصه فعلا که قراره برمو بیام
حالا فوقش اگرخیلی سخت بود قیدکارومیزنم دیگه
این هفته مدیرگروهمو توشهرمون دیدم
1سری مدارک پیشم داشت رفتم بهش بدم
کلیم باهم حرفیدیم
شهرمام اونروز برف میومد
اونم که تو یزد برف کم دیده
حتما براش جالب بوده
بهش گفتم شهرمون داره 1چشمه براتون میاد
خندید گفت اره
باهاش طرح دارم این ترم
استاد خوبیه بفکردانشجوهاشه
کلیم کارمیگه به ادم
پدردانشجورو درمیاره 1جورایی
روش تحقیقم دارم این ترم
همساز با اقلیم و برنامه ریزی کالبدی هم دارم
والا روش تحقیقم میگفتن کلی کارداره نمیدونم دیگه
دفترم بد نیست
بهتراز قبله
با بچه ها اخت شدیمو تا مهندسا نیستن کلی حرف میزنیم
ازهمه اینا بگذریم بچسبیم به برف
داره برف میاد ریز ریزو حسابی
ماکه تو دفتریمو نمیبینیم
بیرونم که فقط میریم 1دور میزنیمو برمیگردیم عصرایاشبا
اما خوشبحاله 2نفره ها
تو این هوا2نفره بیرون رفتن خیلی حااااال میده
ادم بهشون غبطه میخوره
دیشب من اصلا دوس نداشتم بیام خونه
اما همه گفتن ساعت 11 ست بریم خونه
امروز اگر بشه ختما میرم بیرون
میرم تو این هوا 1قهوه ای کاپوچینویی چیزی بخورم
اینم گزارش احوالات ما
هیچ خبری نیست
امن و امان
صبحا میرم دفتر سرکار
عصرام که میگذره
به تنهایی و دلتنگیو ......
چاره ای هم ندارم
باید باهاش بسازم
امیدوارم روزهای شما به خوبی بگذره
دلم براتون تنگ شده
میخونمتون بی سر و صدا
گاهی وقتا 1بغل لازمه
نه نه نه
نه ازاون بغلا
فقط 1بغل که
بری توشو سکوت کنی
که فقط سرتو تکیه بدی بهشو
چشماتو ببندی
چشماتو ببندیو بیخیال دنیا
فقط دلخوش به این باشی که
تو بغل کسی هستی که مواظبته
که دیگه بدونی هشیاری لازم نیست
که چشماتو تا هروقت که خواستی ببندی
امروز باز درد 1زخم قدیمی چشمامو خیس کرد
دفترم و دارم خیره خیره به مانیتور نگاه میکنم
عکسشه
عکسشونه
تو پیج ف ی س ب و ک ش
کنارهم نشستن
درحالی که ...........
نمیخوام خودمو جای اون تصور کنم
اما اونو کنارخودم تصور میکنم
تو قلبم 1چیزی تیر میکشه
دلم میخواد بهش بگم دلتنگشم
اما میدونم هیچ فایده ای نخواهد داشت
پس سکوت میکنم
و قطره قطره اشکای زیر چشممو پاک میکنم
و دلم برا بهارخودم میسوزه که
با عشق به این ادم وارد فصل خزون شد
پنج شنبه 1پسرومامان دیگه خونمون بودن
پسره مدیر مالی چندتاشرکت بود
پست و مقام زیاد داشت
متولد 64 بود تو 1خانواده 3فرزندپسر
همسایه عمم بودنو خونه عمم دیده بودن
پسره همه چیش خوب بود شاید
اما از لحاظ ظاهری خوب نبود
اونم منو نپسندید
منم نپسندیدم
قضیه کنسل شد
این وسطا خانواده ک.... هم ....
بیچاره ها خیلی منتظر موندن
اما به اونام مامان امروز گفته نه
تصمیم واسه زندگی خیلی سخته ها
پسر خوبی بود
فقط مدرک نداشت
و خانوادش با کلاس نبودن
از اونا بود که همه کار برات میکرد
خودشم بی فرهنگ نبود
نمیدونستم باید چی بگم
دیشب مراسم بودیم
به مامانم گفتم مامان ادم اگه مادرشوهرشو بخواد ببره خونه فامیل
ضایعس خانواده شوهرش بی کلاس باشن
مامانم که خودش پسررو نپسندیده بود
دیگه امروز جدی بهشون گفته نه
نمیدونم چرا ناراحتم
شاید خسته شدم
خسته شدم از تکرارا این پروسه
شاید دلم میخواد زودتر یکی بیاد که
این تنهایی تموم بشه
زیادی احساس تنهایی میکنم
مخصوصا که پنج شنبه تا نزدیکای صبح با فیلسوف حرفیدم
و خاطرات تلخی از زندگی من مرور شد
که کلا افسردم کرده
و هیچ کسم نیست باهاش دردودل کنم
فیلسوف بهم گفت حتما برم مشاوره
دیروز بهش میگم فامیلی مشاوری که میگفتی چی بود
قرار شده بهم خبر بده
رومم نمیشه بهش بگم من حالم بده لطفا زودتر بگو
دوس جونیا برام دعا کنید
دعا کنید از این تنهایی و حسای مزخرف خلاص شم
مهمونا شدن بیستا
و مهمونیا شدن بیست و شش تا
دیشب خانواده مهمون بیستم به همراه شازدشون خونمون بون
پسرشون پنجمین پسربود
1شازده با شغل ازاد و بی تحصیلات دانشگاهی که
به زور و اصرار خانوادش راه داده شد
قبلنم براش پیشنهاد داده بودن اینجا
تقریبا 15دقیقه باهاش حرفیدم
باید اعتراف کنم پسر به این سادگی تو عمرم ندیده بودم
حداقل دیشب که اینجوری بود
نه اون خیلی حرف زد نه من
با کارکردن زنم مشکل داشت یکم
ادمای پولداریکه خودشون تحصیل نکردن همینجورین معمولا
خلاصه که اقا همه فکروذکرش تو زندگی کارش بوده
همش گفت بکارم علاقه دارم
دیگه اینکه متولد 64
5تابچن
3تاپسر2تادختر
برا راضی کردنمون که شازده بیاد حتی داداشش با مامانم تلفنی حرفید
دیگه اینکه هر2بار 4نفراومدن
دفعه اول مامانشو خواهراشو زنداداشش که معرف ماست
دیشبم خواهراشو همون زنداداشش و خودش
فعلا همینا
حالا باید دید منو پسندیده یا نه
پ.ن : پسندیدن شدید
پسرشونم پسندیده و گفته اما باش کم حرفیدم
باید بازم بحرفیم و صحبتامونو کامل کنیم
اما .................................
مینویسم تا مهر ۹۲ خالی نمونه
مینویسم که یادم بمونه این روزای اخر مهر من درگیر هوسمم
مینویسم که یادم بمونه که چقدرتشنه ی لمس شدنم این روزا
مینویسم که یادم بمونه که این احساس و باهیچکی شریک نمیکنم اینروزا
مینویسم که یادم بمونه بازم داستان تکراریه همیشگیو
مینویسم که یادم بمونه من همچنان تنهام
مینویسم که یادم بمونه...