حالم خیلی بده
حس تنهایی داره داغونم میکنه
حس اینکه حتی ۱دوستم نیست
حتی ۱نفرم نیست که حداقل حرفاتو بشنوه
که شونه شه برات وقتی چشمات خیسه
میدونی وقتاییکه سنگ صبوری خوشحالی
خوشحالی که دوستات اومدن پیشت
اما وقتی احتیاج به ۱سنگ صبورداریو هیچکی نیست
داغون میشی و تنها و پژمرده
تنهام بدجورم تنهام
تا بوده همین بوده
وقتاییکه احتیاج داری حداقل یکی باشه
هیچکی نیست،هیچکیه هیچکی
هرچند وقتاییم که هستن بخاطر
خودشونه و احساس نیازشون
متنفرم این روزا از زندگی
از دنیا
واز موجودات ۲پای این دنیا
دلم تنگ شده واسه داشتن ۱دوست
خدایا تا کی قراره اوضاع این باشه
تو قطاریم داریم میریم مشهد
اما بد موقعیه
چون من شاکیم
دوست ندارم وقتی شاکیم برم
شاکیم از زندگی
از ادمای زندگیم
از مثلا دوستام
از توکلای بی جوابم
از همه چی
و این یعنی ...
5شنبه برا سومین بار با این شازده حرفیدم
اما این بار تلفنی
تماسمونو دوس نداشتم
بعدشم دپرس شده بودم شدید
نصف مکالمم به سکوت گذشت
راستش بعد از دومین بار که اومد خونمون
بابام به مامانم گفته بود
درست نیست این هرهفته بیاد اینجا به بهانه حرفیدن
بعد قرار شد اگر زنگیدن
مامان بگه دیگه تلی بحرفیم
اولا که در کمال ریلکسی
تا 4شنبه نزنگیدن
یعنی تا نزدیک اومدنه شازده از تهران نشه
هیچ اقدامی نمیکنن و این
از نظر من بی احترامیه
بعدم وقتی زنگیدن
خودشون گفتن تلی بحرفیم
طرف حسابی با تجربس تو خواستگاری رفتن
خلاصه شب که باز زنگیدن برا قرار دقیق گزاشتن
شازده خونه بوده
مامان گفت تا مامانش حال و احوال کرد
گفته بپرس دخترشون کنکور قبول شده
کجاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟
این حرکتش جالب بود
دیشب تلی حرفیدیم
من همچنان استرس داشتم
بدجنس با خوشرویی زنگید
فوراهم تبریک گفت
و امار دقیق گرفت که کجاست و چجوریه
میرید یا نمیرید
بعدشم گفت من از صبح درگیر بودم
به سوالا فکر نکردم
شما بپرسید
منم به زور شروع کردم حرفیدن
1سری حرفا زدیم
از مسئولیتا تو خونه
از اولویت بندیا تو خانواده
از تیپ و ظاهر مورد علاقه
از غرور و عصبانیتا
از دلایل ناراحتیاو خوشحالیا
از نحوره برخوردا
وسط تلفن ما کلی پشت خظی داشتیم
اخرش اون به صدا در اومد
که انگار کار واجب دارن
من قطع میکنم دوباره تماس میگیرم
تل که تموم شد فهمیدم داییم اینا اومدن خونمون
کلی خجالت کشیدم
پشت خظی محترمم عمم بود
که میخواست ببینه خونه ایم
واسه عیادت مزاحم شن یا نه
این قطع و وصل وسط تل کلا همه چیو ریخت بهم
دوباره که زنگید
گفت تلتون تموم شد
گفتم بله اتفاقا داییم اینام اومدن
بیچاره فوری گفت پس مزاحم نمیشم
لحظه اخر بهش گفتم از نظر من و خانوادم
اشنایی اولیه بسه
اگر تصمیم دارید ادامه بدید باید خانواده ها بیشتر اشنا بشن
اونم فقط گفت چشم چشم
چندتا نکتش جالب بود
وسط تل سرفه کردم
گفت شما هنوز خوب نشدید؟؟؟!!!
بعد گفت معافیتش واسه چشماش بوده
گفت دوربینش خوبه اما نزدیک بین ضعیف
وقت مطالعه و اینا عینک میزنه
ریز خریدایی که میکنمو پرسید
مدل گوشی و لپیم پرسید
ازم پرسید گرماییم یا سرمایی
بعد دیگه اینم پرسید که میتونم با مشکلات اقتصادی کنار بیام یانه
و من اینو فهمیدم که خیلی دغدغه اینو داره که
همسرش اقتصادو رفاه واسش تو اولویته اوله یا نه
و یکی دیگه از دغدغه هاش تفریح رفتنه
2بار ازم پرسیده این هفته کجا رفتید تفریح
1بار جلسه اول و 1بارم از پشت تل
اما کلا نمیفهمم پسندیده یا نه
حس میکنم خواستگاری رفتن واسش عادته و سرگرمی
اخه میگفت بنظرم اگر پروسه خواستگاری
چند سالم برای پیدا کردن ایده ال ادم
طول بکشه اشکالی نداره
و اینکه اصلا تو زنگیدن عجله ای ندارن
خیلی خانواده ها هستن که
فردای روزی که میان میزنگن که پسندیدیم
اما اینا اصلا از این خانواده ها نیستن
کلا بنظرم خانواده احساسی نیستن
اما این هفته اگر بخوان اخر هفته بزنگن
تیرشون میخوره به سنگ
چون ما داریم 2هفته میریم مسافرت
بمونن تو خماری ی ی ی ی ی ی
حالا نظر شماها چیه؟؟؟؟؟؟
مهمون ٢١ هم اومد
٥شنبه ساعت ٩.١٥ اومدن با ١ربع تاخیر
اونم بدون کل یا شیرینی
همون شازده دفعه قبل برا بار دوم امده بود
١ساعتی باهم حرف زدیم
اما من هنوز نمیتونم تشخیص بدم
بدرد هم میخوریم یا نه
مفصل مینویسمش
شنبه 26مرداد
مامان وقت بیمارستان گرفته بود
برای 1تست نمومه برداری
باید ازعصرمیرفت بیمارستان
برای فرداصبحش
اصرارم داشت که همراه نمیخواد
ساعت 7بود که ازمامان جداشدیم
تنها موند بیمارستان و
من وخواهریو باباییم اومدیم خونه
واقعا خونه بی پدرمادر چه سوت وکوره
من که رسما داشتم دق میکردم
هی میگفتم کاش مونده بودم
ادم 1وقتایی 1کارایی میکنه بعدم پشیمون میشه
حس میکردم مامانم اونجا خیلی تنهاست
شبم رفتم خونه خواهری اینا و
بابا تنها موند
قرار شد صبح با شوهرخواهری برم بیمارستان
شبم شوهرخواهریه نامرد
کل فیلمای تو هاردمو ریخت واس خودش
چندتا فیلم خوشگلم واسه من ریخت
یکشنبه 27 مرداد
صبح ساعت 9 بعد پیاده کردن خواهری دم باشگاه
با شوهرخواهری رفتیم بیمارستان
وسط راهم کلی از حرفای دیشب بابام خندیدم
خواهری نظرداده بود 1جا 1دوربین بزاریم
ازخواستگارا 1عکس بگیریم
بابا عصبانی شده بود که عکسشونو میخوام چکارو
بد پیشنهادایی میدی و اینا
رفتم تو بیمارستان
مامان همچین عین مریضا خوابیده بود که نشناختمش
رفتم پیشش خوشحال شد
گفت دیشب خوابش نبرده
تنهام نبوده با خانما حرفیده
تختای بغلیشو برده بودن برا عمل
اما مامانو هنوز نه
خلاصه نشستیم با مامان کلی حرفیدیم
همراه تخت بغلیم خانم خوش خنده و خوش صحبتی بود
مامانم بردن دیگه کم کم
کلی استرس داشتم
تا مامان برگرده من داشتم دعا میخوندم
مامانو که اوردن حال و جون نداشت
قلبشم درد میکرد
رفتم به پرستارا گفتم که کفتن تو ریکاوری چک میکنن
خداروشکر کم کم خوب شد
من با دکترش نحرفیدم
تا ساعت4هم اونجا بودیم
وقت ترخیص 1خانواده ای اومدن تل خونمونو میخواستن
واسه خواستگاری
اصلا رو اعصابن اینا
بعد از ظهرم اومدیم خونه
مامان خیلی حال و جون نداشت اما بروزی خودش نمیاورد
دیگه خواهری و مامانجون اینام اومدن
جوابشم گفتن 6/10 میدن
خیلیم دیره
بچه ها دعا کنید چیزی نباشه
عصرتلفن زنگید
خواهری گفت مامان خانم ع.....
من و مامان همزمان گفتیم کدومشون؟؟؟؟؟!!
اخه بعد از اومدن شازده پسر چهارم
1خانواده دیگه با همون فامیلی زنگیدن خونمون
فک کنم جمعه بود
مامان بیچاره جا خورده بود
مامان رفت گوشیو برداشت
خواهر شازده پسر بود
زنگ زده بود که اگر اجازه بدید
این هفته باز مزاحمتون بشیم
برادرم گفته باید مفصل حرفید
مامانم بهش گفته دوباره بزنگید من نظردخترمو پدرشو بپرسم
اما تصمیم این شد که بیان
و من اعصابم خورد سر اینکه
ما بهم نمیخوریم
حس میکنم 1دنیا فاصله داریمو
اومدنش عجیبه
بقول دوس جونی مغزم ترسیده بود
از جدی شدن ماجرا
خدایی چقد سخته این مراحل
تازشم من فکر میکردم این پسره نیاد دیگه
هرچند که دفعه قبل شاد از اتاق اومد بیرون
تا نشست رو مبلم گلابی که مامانش بهش داده بودو خورد
وقت خداحافظیم مثل ادم با من خدافظی کرد
اما من نگران اینم که ما بهم نمیخوریم
حالا باید دید میاد چی میشه
لحظه ای که دیدمش 1 آن جا خوردم
هیکل هیکله خودش بود
صورتشم مشابه صورت خودش بود
دل منم دل خودم بود
حتی با اینکه میدونست دل اون دیگه دل خودش نیست
اونم جا خورد
نه واسه اینکه من خودم بودم
واسه اینکه انتظار بودنه منو نداشت
وگرنه بیخبر بود من کیمو حسم چیه
دلم میخواست نگاهش کنم
دلکم میخواست زار بزنم
دلم میخواست داد بزنم
اما نمیشد د د د د د
بجاش امروز زار زدم
امروز دلتنگی کردم
دلتنگی کردم واسه کسی که
حتی 1آن هم دلتنگم نیست
خستم از زندگیو بازیاش
خستم از دل خودم و دنیاش
خستم از احساسمو ناله هاش
من 1ادم خستم
خستم از رد شدن
خستم از ............
دلم سال 86 میخواد
دلم میخواد چشمامو ببندمو زمان برگزده به عقب
خیلی عقب
دلم خودمو دلمو تنها میخواد
تنهای تنها
باید بنویسم
اما 1چیزیه تو وجودم که نمیزاره
شازده پسرچهارم هم اومدو رفت
و فکرم نمیکنم دیگه برگرده
با مامنشو خواهرش اومده بود
فقط با خواهرش دست دادم
تو 1راستای نشسته بودیم با زاویه ی خیلی کم
فقط به نیم رخ هم دید داشتیم
نیم رخی که از دیدنش اصلا خوشم نیومد
مامان جانش گفتن اگر جاهاشونو عوض کنن بهتره
اینجوری بهم دید ندارن
مامان بهم گفت بیا اینور
من گوش ندادم
واسم مهم نبود،همین بود که بود
خواهرش گفت اگر باهم بحرفن همو میبینن
چند دقیقه بعد راهی اتاق شدیم
با ادب بود
وارد نشد تا من وارد بشم
شروع کرد معرفی کردن خودش
مختصر اما فوق العاده مفید
1پسر اکتیو بود
تمام رخش خیلی بهتر از نیم رخش بود
کارش تماما مطالعاتی بود
اخر صحبت به تمام بحثایی که برا مرحله اول لازمه رسیده بودیم
برادرش خارج ازکشور بود
تو ایده الای این شازده هم سفر پیش برادرش بود
صاحب حدود 10تا مقاله
که چندتاش مقاله برترن
اون کجا و من تنبل کجا؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
خیلی حرفیدیم
اما حس گفتن هیچ کدوم نیست
چرا؟؟؟؟
شاید چون میدونم
احتمالا دنباله دار نمیشه
پسر فوق العاده ارومی بود
با 1صدای خیلی اروم
اینقد که مجبور شدم ازش بپرسم
همیشه اینقد اروم میحرفید؟؟
از این ادم با برنامه ها بود
که دقیقا برنامه صبح تا شبش چیده شده
از اینا که تفریحی ندارن
ازش پرسیدم
گفت تفریح پایه میخواد پایه ندارم
گفت خیلی علاقه من به سفره
ازم پرسید تفریحای من چیه
بینش به اینترنتم اشاره کردم
پرسید استفادتون از اینترنت چیه
گفتم نوشتنو خوندن
پرسید مینویسید
گفتم بله
پرسید نوشته ادبی
گفتم بله
پرسید به ادبیات علاقه دارید
گفتم نه
از دانشگاهم پرسید حتی معدلمو
از اخرین تفریحم پرسید
صحبت واقعا کاملی بود
شایدم بشه گزارش کاملا کاملی
یا شایدم رزومه ی کاملی
گفت همراه میخوام
دوسم ندارم حساس باشه
از این تیریپایی که از حرفای ادم ناراحت میشنو اینا
معتقد بود زنو مرد جفتشون نمیشه خوب باشن
اهل تنها واجبات بود حتی با زیارتم رفیق نبود
تیپش اسپرت رسمی بود
وقت از اتاق بیرون اومدن
بازم گفت اول شما باید برید
وقت خداحاطظی با من جدا خداحافظی کرد
گل نیاورده بودن فقط شیرینی
زنگم نخواهند زد برای ادامه ماجرا
حالا بریم سراغ خانواده ط....
ازشون بدم اومده زیاد
ازشون عصبانیم
اما بیشتر از اونا از مامانم عصبانیم
مامانش به مامانم گفته اگر اجازه بدید با باباش بیایم حرفامونو بزنیم
مامانه منم برنگشت بهش بگه ما عجله نداریم
یا دختر ما اصلا پسرتونو نپسندیده
فقط گفت ستاره جواب نداده
تهشم درجواب متنظر خبر ما هستن گفت باشه
خبرتون میکنم
من داشتم میترکیدم یعنی
مهم نیست گذشت
هم این گذشت هم اون
باید اعتراف کنم
اینروزا دلم میخواد یکی از اینا که میاد
همونی باشه که من دوست دارم
همونی باشه که .......
خداجون تو که میدونی تو دل ادمات چه خبره
میدونی دیگه؟؟؟؟مگه نه؟؟؟
پس خودت ردیفش کن
باشه؟؟؟؟؟
مرسی خداجونم مرسی
دلم میخواد بنویسم
اما اصلا حس و حالش نیست
دیروز شازده پسرچهارمم اومد خونمون
باید بیام ثبتش کنم
اما فعلا که اکی نستم
با اینکه 1خبر خوب شنیدم
اما حالم اکی نست
دلم گریه میخواد
زیاده زیاد
بی دغدغه ی اینکه کسی بفهمه یا ببینه
احساس خستگی و لهیدگی دارم
نمیدونم چمه
امیدوارم اکی شم زودتر
چقد بده ادم از گریه کردن محروم باشه
امشب نمیشه گریه کرد
چون فردا مهمون خارجی داریم
همون پسره که گفتم
خانواده ع......
قراره فردا ساعت 7.30بیان
خانواده ط..... هم اصلا حوصلم نمیکشه بحرفم دربارش
فقط همینکه اقا علیشون نرفتن تهران
منتظرخبر ما که برای ادامه ماجرا بیان
ما هم که .....................
امشب مامان با مامانش حرفید
اعصابم خورده از اونموقع تا حالا
بیخیالش
اصلا بمن چه
خدا خودش میدونه دیگه
منکه جز خدا کسیو ندارم
خودش باید و مطمئنا درست میکنه همه چیو
مگه نه خداجون؟؟؟؟؟؟؟
باید بگم
تولد امسالم از اون تولداس که
اصلا خاطره انگیز نیست
مطمئنا سالای بعد هیچیش یادم نمیمونه
جز این دل گرفتگی که از صبح تو دلمه
امروزم 1روزی بود که سرتاسرش
دل من بیقرار بود
بیقراره بیقرار
و کسیم نبود ارومش کنه
عصر نازی اومد خونمون
واسم 1سفال کار دست اورده
با3تا رز آبی خوشمل
اما حتی اومدنه نازیم اروم نکرد ای دلو
بیخیال
چند ساعت دیگه 20 مرداده لعنتیم تموم میشه
و میره پی کارش
و من پا میزارم تو 25 سالگی
هیچ بعید نیست سال دیگه همین موقع هم من تو جایگاهی که الان هستم باشم
هیچ چیز از این دنیا و صاحبش بعید نیست
این خانم ط....
یا بقول فاطمه اینا
خاله ر....
5شنبه زنگ زده خونمون
یعنی فردای شبیکه خونمون بودن
که اگر اجازه بدید
وهرطور صلاح بدونید پیش بریم
ما دخترشمارو پسندیدم
مامانم بهش گفت ستاره میگه از لحاظ ظاهری بهم نمیخوریم
ستاره میگه بنظرم قدامون متناسب نیست
مامانش گفته بود والا پسره من خیلی بلند نیست
اما ازدخترتون بلندتره
هم قدم باشن که بد نیست
همین عروسمم که اوردیم خونتون هم قد با شوهرش
بعد گفته بود اتفاقا پسرمم دیشب گفته
مامان دخترشون انگاری توپول بوده ها
گفته بود بهش گفتم مامان همه چیش اندازش
خوش هیکله مامان تو با چادر دیدیش
خلاصه به مامان گفته بود حالا بازم با دخترتون بحرفید
من دلم نمیاد به این راحتی بیخیال بشمو اینا
شبش رفته بودیم بیرون خواهری زنگید
که جاری جان جریانو به خانواده شوهر خواهری گفته
گفت رفتیم اونجا فاطمه گفته پسره تو فیلم عروسی ما هست
فیلمو اوردن پسررو دیدن
بعدشم فیلمو دادن واسه من که ببینمش درست
خواهری میگفت فاطمه گفته به ستاره بگو به این راحتی از خواستگارات نگذر
گفته میگن پسره خوبیه
میگفت گفته به ستاره بگو مهم فقط اخلاقه نه هیچی دیگه
دیروز صبح فیلمو اوردن خونه
تو فیلم پسره کت تنش بود
مردا با کت چقد قیافشون فرق میکنه
باقابل تر از اون شبی بود که اومده بود خونه ی من
قیافشم بد نبود
تو فیلم از این جلفام نبود
از این سنگینا بود
داداشش اینارم دیدیم
باباشم دیدم
ازاون خونواده ها نیستن که من میخوام خوب
از این خونواده شلوغان
از این پر رفت و امدا
چند بار فیلمرو دیدم
مامان میگه نبین میترسم یهو عاشقش بشی
میگم مامان جان نترس
دیروز مامانش گفته بود بین حرفاش
که اپارتمانم واسش خریدن
حالا که فعلا جواب منفی دادیم
این چندشب از5شنبه
همش 1شماره زنگیده بود ما خونه نبودیم
امروز ظهر باز زنگید
معرف ما بهشون بود
زنگ زده بود که ازشون تعریف کنه
بگه بزارید حداقل این 2تا 1بار دیگه باهم بحرفن
کلی تعریف کرده وبد خلاصه
که پسر سنگینیه و مودب و وضعشم بد نیست
گفته بود وضع مامان باباش که خوبه
خودشم که حقوقش بالاست و اینا
مامان حرفاش که با م.... تموم شد
باز تلفن خونه شروع کرد به زنگیدن
مامان گوشیو برداشت
بازم خواستگار بود
گفته بود ما قبلا مزاحمتون شده بودیم
اینمدت عزادار شده بودیم دیگه مزاحم نشدیم
مامان گفته بود مشخص بدین یادم نمیاد
طبق مشخصات مهمون دوازدهم بودن
گفته بود اگر اجازه بدید اخر هفته با برادرم بیایم
برادرم اخر هفته ها میاد ازتهران
مامان گفت باشه وسط هفته باز باهم میحرفیم
حالا من موندم این وسط
بنظرتون با این پسره چکارکنم؟؟؟؟؟
1شنبه شب خونمون بودن
مامانش 3شنبه عصرزنگ زد که
پسرم از تهران اومده
اگر اجازه بدید برسیم خدمتتون
مامانش گفته بود من عجیب ازتون خوشم اومده و
به مریم گفتم من هیچ جا شربتمو نمیخوردم
اینجا شربتمو با میل خوردم
ازدخترو مادر شدید خوشم اومده و اینا
مامانم گفته بود فردا شب تشریف بیارید
مامانش گفته بود اگر اجازه بدید با پدرش بیایم
که مامان گفته بود نه
خلاصه قرار شده بود 4شنبه بیان
ازاونطرف م... ع.... هم
زنگ زده بودن به خواهری که خیلی خوبن
شوهر خواهره شوهر خواهریم تاییدش کرده بود
این شد که ما 4شنبه میزبانشون بودیم
وای من از صبح داشتم میمیردم
دیگه 9.10 به اوج خودش رسیده بود
اونا اومدن
خواهری امار داد که بابا که نپسندید
منم بعد یکم وقت رفتم پایین
اینقد هول شده بودم که
ازجاشون بلند شدن نگفتم بفرماییدو اینا
نشستیمو بعد گفتن برید بحرفید
پسره ریز نقش بود
قدش 170 بود
حالا من کفشام لژدار
ازش بلندتر شده بودم
نشستیمو یکم حرفیدیم
ازکارش گفت وشرایطش اینا
پسره مهربونی بود
ازم سوال میپرسید من مثل خنگا تو جواب میموندم
گفت واسش اخلاق مهمه
من گفتم واسم مرد بودن مهمه
من حرف میزدم کلماتم میفتاد تو دهنش
بعد خودش مثلا میکفت شما گفتید بازو بسته
حالا منم گیر دادم به این
بعد با خنده و خوشرویی میگفت
خلاصه 20دقیقه حرفیدیم
اخرشم به این نتیجه رسیدیم که سوال نداریمو
بریم بیرون
اول اون رفت
دیدم اکه پشتش برم بیرون با این قد بلندتر ضایعس
منم نرفتم تا اون بره بعد رفتم
پسره خجالتش یکم کمتر شده بود
مامانه منم حالش خیلی بد بود از سترس
بعدشم پاشدن برن دیگه
دم در مامانه داشت با ما خداحافظی میکرد
بعد پسره پشت مامانش اینا میرفت
بعد مامانه با پسرم خدافظی کرده بود
بعد پسره میگفت مامانجان منم دارم میام
مامانشم گفت بخدا از بس هول شدم مامان
خلاصه رفتنو بعد تحلیلای ما شروع شد
پسره کت نپوشیده بود
عینکی بود و تیریپ مثبت
قدش 170 و وزدنشم به اندازه
البته مامانش تاکید کرد بچم لاغرشده
به این نتیجه رسیدیم که متناسب من نیست
خیلی بچه میزد
و همه میدونن من مرد درشت دوس دارم
تصمیم بر این شد که جواب نه بدهیم
البته اگر برا مرحله بعدی اقدامی کردن
امشب وقتم با این فیلم گذشت
فیلمی که ..................
ته فیلم صورت من خیساخیس اشک بود
دلم بحال زن و زنانگیاش سوخت
دلم بحال احساسای تباه شده سوخت
دلم بحال مردای ساده سوخت
دلم بحال ...................
دلم بحال تمام دختراییکه
بحرامیدی قید خیلی چیزارو میزنن سوخت
اره دلم سوخت و اشک ریختم
نمیدونم توصیش کنم ببینید یا نه
اما من دیدم
و پشیمونم نیستم از2ساعتی که زمان گذاشتم براش
شاید چون من 1جورایی با انا همزاد پنداری کردم.
پ.ن :راستی امشب 1شازده پسراومد خونمون
باید جریانشو بنویسم سرفرصت
شانزدهمین مهمونم اومد
قابل توجه اوناییکه میومدن ریچار بار من میکردن
بابت خواستپارام
حالام بیاید ببینید که چه دیر به دیر ازخواستگاری مینویسم
دیشب یکشنبه شب اومدن
مشخصات پسره دقیق یادم نیست
اخه از اول ماه رمضون مامانش توراهه
و ما همش نیستیم
میدونم 64
تهران مشغول به کاره
مشغول فوق عمرانم هست
فقط4تا برادرن
این سومیه
بعدش فامیل شوهره خواهرشوهره خواهریم هستن
همینا دیگه
اهان تو تلفناشونم پرسیده بودن
دخترتون سفیدو بوره؟؟؟
انگار شازده خانوم سفیدو بور میخوان
خلاصه بعد کلی اینورو اونور کردن دیشب تشریف اوردم
مامانشو زنداداشش
1زنداداشه با کلاس
مامانشم خوب بود
ادمای ساده ای بودن
رفتم پیششون تا تهشم موندم
ازم سوال و جواب نکردن
وقتیم داشتن میرفتن مامانش گفت
اخر هفته پسرم از تهران میاد
شما واسه مرحله بعدی چجوری پیش میرید
اپه میرید تحقیقات هرجا میخواید بریدو اینا
بعدم شروع کرد تعریف از پسره
زنداداششم میپفت واقعا پسره گلیه و اینا
بعد جالب بود مامانه جلو زنداداششه میگفت
این پسرم 1طرف بقیه پسرام 1طرف
بعد مامانه گفت پسر منم معمولیو خوبه
نه کوتاهه نه بلند
نه چاق نه لاغر
سفیدو بور
پسره خوبیم هستو اینا
مامانم بهشون گفت والا ما 2نفرو باتحقیقات راه دادیم
دیگه به بابای ستاره میگم
اول نظردختر پسرشرطه
بعد اسم پسره علی بود
بعد مامان پسره همونجا که داشتن میرفتن
1دفعه ازمامان پرسید اسم دخترتون چیه
بعد رو کرد به عروسش گفت من نظرکرده بودم فاطمه باشه
نه اینکه پسرش علیه
انگاری بخدا گفته مثلا 1همسرخوب به این اسم واس پسرم بفرست
خلاصه که رفتن دیگه
منم کاملا ریلکس بودم اینبار
فعلا که خبری ازشون نیست
به مامان اینام میگم منتظر نباشید
والا بخدا
مرداد شروع شده
خیلی دیگه نمونده تا روز تولدم
دوس ندارم بیاد
92
68
یعنی من میرم تو 25 سال
این یعنی............
ادما همیشه چه تصورایی که تو ذهنشون ندارن
هیچ وقت فکر نمیکردم 25 سالم بشه و این باشم
انتظار 1ایستگاهایی جلوتر از این ایستگاه زندگیو داشتم
حس میکردم قطار زندگیم حالا که داره اینقده سریع میره
اقلا زود به زود به ایستگاه برسه
حس ادامه دان تو 1مسیره بی اب و علف حس بدیه
تا حالا شده تو مسیره رسیدن به 1مقصد
از راه خسته بشین
از یکنواختیش از جذابیت نداشتنش از مردگیش
من شده هم تو دنیای واقعیت شده
هم تو دنیای زندگیم
اینروزا من تو همون مسیرم
همون مسیر یکنواخته
همون مسیره که من دیگه ازش خسته شدم
اما چکارکنم که این قطار زندگیه لعنتی
به ایستکاه بعدی نمیرسه
خداجونم 1ایستگاه زیبا لطفا
متشکرم ازت
گاهی خیلی ساده امیدوار میشیم
نه بخدا نه اصلا
به وسیله های ناچیز خدا
که یکی از مهمترین این وسیله ها
ادمان
اره ادمیزادگان محترم
گاهی خیلی ساده امیدوار میشیم
به یکی یا حتی چندتا از این ادما
به خودمونو دلمون وعده میدیم
وعده ها و امیدای قشنگ
حتی 1مدت کوتاه ارومیم
اروم اروم
اما معمولا این ارامشا کاغذین
با اومدن اولین قطره بارون
جوهریکه ایم رویاهارو کشیده پخش میشه تو کاغذو.......
1دفعه برجیکه تو مدت کوتااهی ازامیدامون ساختیم
ویرون میشه رو سرمون
بیچاره اون ادمم ازهمه جا بیخبره
پس با این حساب ادم میمونه با
1برج خراب شده تو سرشو
1نقاشی پرازرنگ درهم تو دستش
اونوقته که قطره های بارون چشمات صورتتوخیس میکنن
دستات شروع میکنن به لرزشو
کاغذنقاشی رویاهاتو میدی به بادو
پشت میکنی به همه چیزو
شروع میکنی برعکس رفتن
برعکس رفتن که فرار
فرار تو مسیری که گذروندیش
فرار که نه
عقب نشینی
اما نه همون فرار
فرار از دنیای پوچ ادما و رویاها
فرار از دنیای پوچ ادما و رویاها
رویاهایی که دیگه ابیو صورتیو خوشگل نیست
رویاهایی که شدن همرنگ ادما
همرنگ ادمای لجنیه هزار رنگ
من اینروزا فراریم
فراری از دنیای ادمها
فراری از دنیای رویاهام
رویاهاییکه دوسشون دارم
اما ترجیح میدم ازشون فرار کنم
شاید اگر من از اونا دور بشم
اونا دلشون برا من تنگ شه
شاید بیان تا بهم برسن
و اگر بیان تا بهم برسن
نه اینکه اونا بمن رسیده باشنا
نه ه ه ه ه ه ه ه
من به اونا رسیدم
من ن ن ن ن ن ن