اسکیس های روزانه ی من

ستاره ای که آسمونی واسه چشمک زدن توش نداره.

اسکیس های روزانه ی من

ستاره ای که آسمونی واسه چشمک زدن توش نداره.

مهمون یازدهم و دوازدهم

دیروز 1روز پرٍ پر بود

دوست جونی شنبه میخواست بره مکه

5شنبه جمعه هم میخواستن برن با فامیلاشون خداحافظی

منم حی وقتو هدر داده بودم

خلاصه 4شنبه اخرین فرصت بود برا دیدن نازی جون

خلاصه صبح تصمیم گرفتیم بریم بیرون

ساعت 11.30 زدیم بیرون

وساعت 2.30 برگشتیم

نازی واسم کلی فیلم اورده بود

مهمترینش ادواردو بلا بود

فیلم breaking dawn

یا twilight 5

خلاصه ناهارم با هم خوردیمو برگشتیم خونه هامون

مامان و خواهری از1.30 تماساشون شروع شده بود

که باباجان من تو امروز مهمون داریا

زودتر بیا تا به نهار برسی

رسیدم به ناهار

با اونام همراه شدم

خواهری از شب قبل اومده بود خونه ما مونده بود

وقتاییکه ما مهون خاص داریم خواهریم معمولا اینجاس

خلاصه زمان گذشت تا شد 5

حالا غر همه شروع شده بود که پاشو کاراتو بکن

6میان ها

اول هفته یکی زنگیده بود که بیان خواستگاری

مامان بهشون گفته بود 4شنبه

چند شب پیش باز یکی دیگه زنگ زده بود

مامان میگفت بهش گفتم ما 4شنبه مهمون داریم

گفتن خوب اگه اجازه بدید ماهم بیایم

خلاصه مامانی به اونام گفته بود1.30 بعد بیان

این اولین باری بود که تو 1روز 2نفر میومدن

کاریکه همه به مامانم توصیه میکردنو میکنن

بنظر من سخت بوده اما بنظر مامانم اینا راحتتر بود

مهمون اول لیسانس زیست شناسی داشت

مسئول نمیدونم چی 1کارخونه بود انگار

مامان و خواهرش اومده بودن

وقتی رفتم پایین

دیدیم اٍ اینکه معلم علوم من بوده

اره خواهرش معلم علوم دوران راهنماییم بود

منکه به روی خودم نیاوردم

خواهرشو اونموقع هم دوس نداشتیم

از این معلما بود که خودشو واسه بچه ها میگرفت

دیروزم همینجور بود

ازم پرسید شما 1ترم دیگه دانشگاه نمیرید

خیلی زودم رفتن

 حالا باید 1ساعت من میشستم تا اونیکی ها بیان

الاف و بیکار

با خواهری نشستیم به فیلم دیدن

خواستگار دوازدم فوق لیسانس عمران داشت

سنش 29اینا بود انگار

اونم خواهرش زنگیده بود

مامان میگفت اینقد سوال جوابم کرد

از حجاب و همه چی پرسیده بود

بعدم به مامان گفته بود

اونجوری که به ما گفتن

دخترتون تمام خصوصیاتی که ما میخوایم داره

بعدم گفته بود داداشم به معماری زیاد علاقه داره

احتمالا گفته که نگیم نیاین

اخه معماریا و عمرانیا معمولا رابطشون یکمه زیاد شکرابه

خلاصه که اونام اومدن

برا اولین بار بود که 3نفر میومدن

مامان و 2تا دختراش

تازه خواهرش دختر کوچولوشم اورده بود

رسمن دیگه 4نفر بودن

بد نبودن،چمیدونم

با منکه نحرفیدن

منم یکم نشستمو اومدم بالا

اونام زود رفتن

خواهر کوچیکش بد اشنا بود

خواهر بزرگشم داشت مادر بزرگ میشد جالب بود

جالب بود

خلاصه که تا اونا رفتن یکم تحلیلو اینا کردیم

بعدم من به مامان اینا گفتن نگران نباشید هیچکدوم نمیزنگن

بنظر من از نظر معلممم اینا یکم تیپم جلف بوده

دومیا هم نمیزنگن

مامانش وسط حرفا که حرف من بود

به مامان گفت ایشالا خوشبخت بشه

این یعنی ....

بعدشم من اومدم بالا تا ساعت 3شب داشتم فیلم میدیدم

بعدم که شبمو فیلسوف خراب کرد

اومدو یکم حرف زد و خرابکاری کردو رفت

اینم از 4شنبه 23اسفند 91ما با ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد