دیروز 1روز پرٍ پر بود
دوست جونی شنبه میخواست بره مکه
5شنبه جمعه هم میخواستن برن با فامیلاشون خداحافظی
منم حی وقتو هدر داده بودم
خلاصه 4شنبه اخرین فرصت بود برا دیدن نازی جون
خلاصه صبح تصمیم گرفتیم بریم بیرون
ساعت 11.30 زدیم بیرون
وساعت 2.30 برگشتیم
نازی واسم کلی فیلم اورده بود
مهمترینش ادواردو بلا بود
فیلم breaking dawn
یا twilight 5
خلاصه ناهارم با هم خوردیمو برگشتیم خونه هامون
مامان و خواهری از1.30 تماساشون شروع شده بود
که باباجان من تو امروز مهمون داریا
زودتر بیا تا به نهار برسی
رسیدم به ناهار
با اونام همراه شدم
خواهری از شب قبل اومده بود خونه ما مونده بود
وقتاییکه ما مهون خاص داریم خواهریم معمولا اینجاس
خلاصه زمان گذشت تا شد 5
حالا غر همه شروع شده بود که پاشو کاراتو بکن
6میان ها
اول هفته یکی زنگیده بود که بیان خواستگاری
مامان بهشون گفته بود 4شنبه
چند شب پیش باز یکی دیگه زنگ زده بود
مامان میگفت بهش گفتم ما 4شنبه مهمون داریم
گفتن خوب اگه اجازه بدید ماهم بیایم
خلاصه مامانی به اونام گفته بود1.30 بعد بیان
این اولین باری بود که تو 1روز 2نفر میومدن
کاریکه همه به مامانم توصیه میکردنو میکنن
بنظر من سخت بوده اما بنظر مامانم اینا راحتتر بود
مهمون اول لیسانس زیست شناسی داشت
مسئول نمیدونم چی 1کارخونه بود انگار
مامان و خواهرش اومده بودن
وقتی رفتم پایین
دیدیم اٍ اینکه معلم علوم من بوده
اره خواهرش معلم علوم دوران راهنماییم بود
منکه به روی خودم نیاوردم
خواهرشو اونموقع هم دوس نداشتیم
از این معلما بود که خودشو واسه بچه ها میگرفت
دیروزم همینجور بود
ازم پرسید شما 1ترم دیگه دانشگاه نمیرید
خیلی زودم رفتن
حالا باید 1ساعت من میشستم تا اونیکی ها بیان
الاف و بیکار
با خواهری نشستیم به فیلم دیدن
خواستگار دوازدم فوق لیسانس عمران داشت
سنش 29اینا بود انگار
اونم خواهرش زنگیده بود
مامان میگفت اینقد سوال جوابم کرد
از حجاب و همه چی پرسیده بود
بعدم به مامان گفته بود
اونجوری که به ما گفتن
دخترتون تمام خصوصیاتی که ما میخوایم داره
بعدم گفته بود داداشم به معماری زیاد علاقه داره
احتمالا گفته که نگیم نیاین
اخه معماریا و عمرانیا معمولا رابطشون یکمه زیاد شکرابه
خلاصه که اونام اومدن
برا اولین بار بود که 3نفر میومدن
مامان و 2تا دختراش
تازه خواهرش دختر کوچولوشم اورده بود
رسمن دیگه 4نفر بودن
بد نبودن،چمیدونم
با منکه نحرفیدن
منم یکم نشستمو اومدم بالا
اونام زود رفتن
خواهر کوچیکش بد اشنا بود
خواهر بزرگشم داشت مادر بزرگ میشد جالب بود
جالب بود
خلاصه که تا اونا رفتن یکم تحلیلو اینا کردیم
بعدم من به مامان اینا گفتن نگران نباشید هیچکدوم نمیزنگن
بنظر من از نظر معلممم اینا یکم تیپم جلف بوده
دومیا هم نمیزنگن
مامانش وسط حرفا که حرف من بود
به مامان گفت ایشالا خوشبخت بشه
این یعنی ....
بعدشم من اومدم بالا تا ساعت 3شب داشتم فیلم میدیدم
بعدم که شبمو فیلسوف خراب کرد
اومدو یکم حرف زد و خرابکاری کردو رفت
اینم از 4شنبه 23اسفند 91ما با ...
دیشب یادم رفت به علی بزنگم،چرا؟؟؟؟؟
دیشب مامان مجبورم کرد بی قصد خرید برم تو 1انتشارات
برمو 1اقا پسریو از دور ببینم
ببینم ایا مورد پسند بنده هست یا نه
مادر پسرطی تماسشان گفته بودن برید پسرمان را ببینید
درتوصیف پسرشم از درشت بودنش گفته بود
مادر پسریکی از 6،7نفری بود که
دراستخر شماره خانمان را از خواهری گرفته بود
مامان رفته بود پسرکو دیده بود
اما میگفت تپل بوده و خوف نیست
من امااینبار جدی به مامان گفتم من شوهر ریز نمیخوام
مامان و خواهری تعجب کرده بودند
گفتم مرد چاق اگر بد هیکل نباشه بنظر من بدی نداره
خلاصه با خواهری دیشب رفتیم پسرکو دیدیم
از در مغازه که رفتیم تو
1آن انگار علی جلو روم بود
اما تو لحظه ی بعدی
شباهت پسرک به مادرش تو چهرش داد میزد
ازاون تیپ قیافه ها داشت که من می پسندم
اما تپل بود
داشتیمم میومدسیم بیرون
نگاهم کرد از اون نگاه عجیبه
خواهری میگه فهمید
خواهری میگه اصلا منتظربوده که بیان ببیننش
اره راست میگه موهاش اینام خط قیچی داشت
شایدم از این ادم خیلی مرتبا بوده
چمیدونم
شرایطش عالی نیست
اما من واقعا نمیدونم باید اجازه بدیم بیان یا نه
به مامان میگم اگر اومدنو جدی بشه چی
مامانم میگه خب میخوای نیان
نمیدونم
بخدا نمیدونم بایدهمه ادماییکه تاحدودی ایده الای منو دارن راه داد
یا نه باید اوناییکه همه چی تمومن راه داد
چقدبده ادم تکلیفشو با خودش ندونه
ازساعت 8تو تخت درگیر بودم
که بلند بشم یا نه
اما بلند شدن اینجوری فایده نداشت
هرچند که باید زودتر بلند میشدم تا ظهرکه باید میرفتم س..... پف چشمام بخوابه
ساعت 8.35 اینا شده بود
دیدم گوشیم داره زنگ میخوره
نگاه کردم دیدم خود خلشه
گوشیو برداشتم میبینم با کلی ذوق میگه
ازخونه اومدم بیرون همه جا سفیده
وای کاش تو بودی
کاش بودی با هم قدم میزدیم
بهش میگم خوشبحالت
برو بیرون جای منم قدم بزن
میگه اتفاقا الان دارم قدم میزنم
شروع میکنه بوسیدنم از پشت تل
و من به این فکر میکنم که چقد شیرینه که یادم میکنه
تلو قطع میکنیم
تو فکرم که توجهم به صدای ماشینا جلب میشه
یعنی بارون اومده؟؟؟!!!!
میرم لبه پنجره اتاقم
پنجررو که باز میکنم با 1منظره سفید روبرو میشم
با 1نیش باز میپرم رو گوشیم
سلام،اینجام داره برف میاد
مرده از خنده
بعد میگه فکر کنم همه ایران داره برف میاد
میگه الان امار نیشابورم گرفتم
اونجا 30سانت برف اومده
با کلی خنده قطعش میکنیم
میام پایین میبینم مامان اینا خوابن
بهشون میگم بیدار شید داره برف میاد
محمد میگه برو دروغگو اذیت نکن
مجبورش میکنم بره لب پنجره
و اینجوری 1روز زمستونی سفیدو با خانوادم سهیم میشم
امیدوارم روز برفی همتون مثل رنگ امروز سفیدو شیرین باشه
تنها 1دختر میتونه حس و حال وقتی که خواستگار میاد خونه ادمو بفهمه
وتنها 1دختر میتونه معنی حرف من از تفریح و خندیدن بعد از خواستگاریو درک کنه
وتنها 1دخترم میتونه حس مزخرف پسندیده نشدن
اونم درحالیکه هیچ ایرادی به خودشو خانوادش وارد نیستو بفهمه
درحالیکه مجبوره خانواده پسرو به عنوان مهمان بپذیره و بهترین پذیرایی هم ازش بکنه
شاید کمی شبیه حس پسندیده نشدن و نپذیرفتن پسرا باشه
اما خیلی حس مزخرفتری ازحس پسراس
هرمیزبانی بعد از رفتن 1مهمان غریبه از خونش به تحلیل او خونواده میپردازه
ازنحوه برخوردو پوشش و حرفای ردو بدل شده
همونجورکه وقتی خانواده مهمان از خونه میزبان بیرون میرن به تحلیل میزبانو رفتارش میپردازن
وتو هرمهمونی دادن 1سری سوتیا یا حرفا یا خاطرات مشترک گذشته باعث خنده و حتی ساختن 1خاطره شیرین دیگه میشه پس حرخنده ای به معنای تمسخر نیست
پس نیاید بگید تو فکرت مریضه و اینحرفا
من فکرم مریض نیست
اما مجبورم بعد از هربار جنس شدن درمقابل مشتری
خودموبه خنده سرگرم کنم تا شاید یادم بره که چقد از این عمل متنفرم
و حتی یادم بره که این مشتری شاید بره و دیگه پشت سرشم نگاه نکنه
و حتی یادم بره که این مشتری اگر بپسنده چه راه نامعلومی پیش پامه
لطفا صرفا نیایدو اسکیسای روزانمو بخونید
بلکه لحظه ای خودتونو بزارید جای من و بعد هرچی خواستید بگید.
مهمون دهم هم اومد
هیچ حوصله نوشتنشو ندارم
شازده 65،لیسانس IT
تو1دانشگاهی مشغول بکاره
3تا بچه هستن
امروزم مامانشو خواهرشو نی نی خواهرش اومده بودن
خونواده ترو تمیزو شیک و مهربونی بودن
دخترکوچولوشونم بسیار خواستنی بود
بنده هنگام دست دادن به نی نیه میگم
خوبی کوچولو خانم(بسیار سرخوش بودم)
خلاصه که اومدنو رفتن
به احتمال زیاد هم دیگه نخواهند زنگید
چمیدونم والا
مامانم اینروزا داره منو میکشه از بس میگه چاق شدی
امروز جلوی اونام گفت
اره دیگه فعلا همینا
منم اینوسطا مشغولم
البته فقط به خواب
خودتونم تنبلید نه من
من فقط خستم،خسته ی 1کنکورگند
فردا خواهری مهمونی داره
از خانواده شوهرش
میکه شمام باید بیاید
منم همچین حوصله رفتن ندارم
فردا صبح با یکی قرار دارم
1تا3 کلاس دارم
باز 5تا 8 هم شاید کلاس داشته باشم
خدایی شب دیگه حوصله ای واسه مهمونی نمیمونه
اما گاهی ادم مجبوره
پ.ن1 :رقم مهمونای خاص 2رقمی شد
نمیدونم باید بهم تبریک بگید یا تسلیت
اما پروژه بدیم نیست
البته اگر زحمت و خستگی نداشت
سوژه باحالی واسه تفریح بود
پ.ن2 :نیم ساعتی هست که جنیفرداره میخونه
و من هربار با اهنگشو حرکاتش کلی حال میکنم
خدایی اهنگ قشنگیه
follow the leader
اینم پیشنهاد اهنگی من
پ.ن3 :خدایا میشه زود زود همه چی ختم بخیر شه
من نمیخوام دیگه
خدایا حس میکنم توانشو ندارم
خودت کمک کن با همه خستگیم پیروز میدون باشم
میدونیم که همه حرفامو شنیدی
میدونم که دمت گرمه
مهمون نهمم اومد
خانم مسنی بود با خواهرش اومده بود
از این خانم معلما که دیر ازدواج میکنن
اولش که دیدمش بنظرم شبیه ناظما میومد
منکه خوشم نیمد
بدجنسم بود
مامانم مشخص بود ازشون خوشش نیمده
از طرز نگاه کردنش میشد فهمید
گفته بودم طرف کیه و چکارس؟؟؟؟
الان یادم نیس مدرکش چی بود
فقط یادمه کجا کار میکرد
همین ن ن ن
چقدم با شوهر خواهری خندیدم سرش
تازه خواهری هم فهمید خانمه معلمش بوده
اونم چه معلمی
خواهری همیشه تعریف میکرد 1سری سر کلاس
معلم گفته که هرکی میخواد حرف بزنه
پاشه از کلاس بره بیرون 1مثبتم بهش میده
خواهری هم اونروز نه گذاشته نه برداشته 1راست رفته بیرون
معلمم نه گذاشته نه برداشته 1منفی خوشگل بهش داده
حالا به مامان میگفت فکر کنم اون معلمه همین بوده
یعنی خواهری که میکفت این همونه
ما مرده بودیم ازخنده
خلاصه اومدن ورفتن
فرداش یا پس فرداشم مامانش زنگ زده بود
که اگه اجازه بدید ما باز بیایم که مامان جواب درست بهش نداده بود
طرفم خودش فهمیده بود مزه ی دهنمون نسبت بهشون شیرین نیست
اینم گذشت
تعداد داره زیاد میشه
داره به 2زقم نزدیک میشه
دقت کردید؟؟؟؟:)
خداجون شما چی شمام حواست هست؟؟؟
من دوس نداشتم تعدادشون زیاد بشه ها
خدایا من منتظرم
میدونم که ..............