اسکیس های روزانه ی من

ستاره ای که آسمونی واسه چشمک زدن توش نداره.

اسکیس های روزانه ی من

ستاره ای که آسمونی واسه چشمک زدن توش نداره.

نپسندیده شدن


خواستگاری که تو پست قبل ازش حرف زده بودم تشریف اوردن

با کلی بالا و پایین کردن نمیدونم یکشنبه بود یا دوشنبه که اومدن

همون روز مادربزرگمم گفته بودبیاید دنبالم بعد دوسال ونیم  می خوام بیام خونتون

همه چی بهم ریخته بود

تقریبا سرساعت اومدن

خانمه و دختر و نوه اشون و پسرشون

پسرازهمون تیپ پسرایی بود که من میپسندم

اما خب فکرکنم اونایی که من میپسندم منو نمیپسندن

یک ساعت خونمون نشستن

اما نگفتن بریم صحبت کنیم

خیلی عجیب بود

مامانم صحبت میکرد گاهیم مامانش

خواهرش یکم سوال جواب کرد

حتی پسره با مامانمم صحبت کرد

اما خب نگفتن بریم حرف زدن

سوالای خواهرش معلوم بود برا اینکه برن پرس وجو

خلاصه بعد یک ساعت که دیگه واقعا رومخ بود

بلند شدن تشریفشونو ببرن

مامانش دم در به مامانم گفته بود تماس میگیرم باهاتون پسرم امشب عجله داشته

وقتی رفتن خواهرم به مامانم گفت حق نداری زنگ زدن زاهشون بدی

گفتم باباجون شاید پسرشون نپسندیده

اماخب بازم عجیب بود که اینهمه نشستن

یکم که گذشت مامانم گفت نظرتوام اینکه زنگ زدن بگم نه

گفتم نه مامانجون زنگ زدن نگو نه

اما خب خوشبختانه یا متاسفانه زنگ نزدن

درسته ناراحت شدم،هردختر دیگه ایم باشه ته دلش از نپسندیده شدن ناراحت میشه

اما خب باخودم گفتم ببین پسرایی که تو بهشون میگی نه چی میکشن

ببین چه فکرایی که نمیکنن با خودشون

خلاصه که تقریبا یک هفته گذشته و خبری از اونا نشده

تو این مدت تنها دختر باقیمانده خانواده مادری که ازمنم ۴سال کوچیکتره امروز عقدشه

از طرفیم چندبار از این ورو اونور میشنوم که دختر اگر ایرادی چیزی نداشته باشه و اکی باشه بیشتر از  ۲۴-۲۵ نمیمونه

بعد مامانم میگه مثلا ستاره که بغل دستت نشسته چه ایرادی داره

میگن ستاره استثناس،خودش رو همه یه ایرادی گذاشته

ایام همینجوری میگذره

چندروز پیش تولدم بود

رسما رفتم تو ۲۸

۲۸ سن کمیم نیست

هیچ وقت فکرم نمیکردم تا این سن ازدواج نکنم

زندگی با خانواده دیگه برام سخت شده

اینکه تو این سن استقلال ندارم برام خیلی سخته

دلم میخواد میشد ازشون جدابشم

واقعا از زندگی خسته شدم

فعلا بیکارم

و بی حال و بی اعصاب

خودمو سرگرم کتاب خوندن کردم

وهای های گریه کردن با غم وغصه های شخصیت کتابا وهمذات پنداری باهاشون

دلم عشق میخواد

واقعا زندگی دیگه برام هیچ جذابیتی نداره

کی باورش میشه ادم تو این سن تنها باشه و حتی یه روفیق فابریکم نداشته باشه

هرکیم بشنوه میگه مشکل از توا

شایدم راست میگن

دوستای دوران دانشگاهمون که همه راه دورنو فوقش تماس تلفنی و چتی

دوستای دوران دبیرستانمونم که همه سرخونه زندگیاشوننو یکی دوتا بچه دارن

معلومه ادم خیلی حرفی باهاشون نداره

اونام ترجیحشون اینکه با کسی بحرفن که یه حرف مشترکی داشته باشن

دلم خیلی گرفته

چندروزه ازاتاقم بیرون نمیرم

دوس دارم مزاحم کسی نباشم

دلم نمیخواد برم پایین پیش مامانم اینا

خداهم همچنان هست

نگاهمون میکنه

وبحالت افسوس سرتکون میده

وحقم داره

یعنی تو اینهمه خواستگارمن یکی نبوده که بتونه منو خوشبخت کنه؟؟؟

قطعا بوده اما ما بنده ها با نااگاهی ازش گذشتیم

خدایا خودت عاقبت بخیرمون کن

خودت میدونی من تحمل تنهایی و خیلی چیزارو ندارم

خودت روبراه کن اوضامو،زودترازاونیکه فکرشو بکنم

نمیدونم مهمون خارجی چندمی

دوشنبه باز یه خواستگار جدید اومد

تموم نمیشه این پروسه تکراری

حتی اقوام نزدیک هم دیگه خسته شدن

مادرو خاله اقا پسر اومدن

پسرشون ۶۲ بود،وکیله،سه تا بچن

دوست مادربزرگم بهشون شماره داده بود

گفته بودن هفت هفت ونیم مافکرکرده بودیم میگن هفت نه هفت ونیم

برای هفت ونیم برنامه ریزی کردهه بودیم اما هفت وپنج دقیقه اومدن

منکه تازه داشتم موهامو باسشوار خشک میکردم

مامانمم داشته بود تو میوه میچیده

خلاصه هفت و بیست و پنج اینا من اومدم پایین

یکم حرفیدیم یه چیزی گفتن من خندم گرفت

یدفعه خواهرخانمه گفت شمافامیلیتون چی بود

بعد برگشت روبه من گفت ماهمو قبلن دیدم

منو بگی تعجب کرده بودم که خدایا کجا،منکه معلم این شکلی نداشتم

گفت من تو استخر شمارو دیدم

یادتونه ازت شماره میخواستم؟؟؟؟ یادم اومد اونروزو

البته خانمه یادم نبود که اونم کم کم یادم اومد

دمش گرم که بعد تقریبا سه سال و نیم منو یادش مونده بود

گفت خندت تو ذهنم مونده بوده

خلاصه یکم نشستم من

باید یه کاریو تحویل میدادم بخاطرهمین زود خداحافظی کردم رفتم

اونام یکم نشسته بودنو رفته بودن

اما خوش صحبت بودنو به مامان گفته بودن اینجا برامون مثل مهمونی بوده که اینهمه نشستیم

یادمه اولا خواستگاروکیل راه نمیدادم

میگفتم شوهروکیل بدرد نمیخوره

چی بگم ادما از ایده الاشون میان پایین کم کم و به مرور

دیروز باز زنگ زدن

که ماکاملا پسندیدیم

منتها این چندروز میخوایم بریم سفر وقتی برگشتیم مزاحمتون میشیم

داستان ادامه دارد

اما ستاره حوصله ندارد

بااینکه ازمامانش اینا بدم نیومده اما .....

نتیجه مهمون خارجی اخری

خب اینم مثل بقیه به خاطرات پیوست

من بازم گفتم نه و تمام

یکم که نه،خیلی برای همه عجیبه

اینهمه خواستگارقد و نیم قد که

خصوصیات نسبتا خوبی هم دارن

پس چرا من هنوز مجردم

راستش خودمم نمیدونم

هیچ کس نمیدونه

شایدم تا تهش تنها بمونم

ازقدیم میگفتم ازدواج سنتی دوس دارم

دنبال ازدواج با کسی نبودم که باش دوست بودم

و چه بسا روابطی که تهش باناراحتی ساین موضوع تموم شد

وهنوزم که هنوزه طرف سرزندگیشه و .........

مهم نیست

پیداکردن کسی که واقعا عاشقت باشه و عاشقش باشی کمه

و من از اون عرضه ها ندارم

تو زندگیمم هربار دل به کسی بستم گرگی بیش نبوده

ومن موندمو زخمایی که برام یادگار گزاشته

فعلا که خودمو مشغول کارکردم

و تنهاییامو قورت میدم و .....

بیخیال هه چی