سلام
دلم ۱ عالمه برا اینجا و دوستام تنگیده بود
اما هستم
الان هستم
دلم میخواد بنویسم
مینویسم
مینویسم م
خیلی زود
مینویسم اما همش میپره
دیگه دوس ندارم بگم اما..............
این روزا بد نیست,دارن پشته سره هم میگذرن
و من تو این روزها دارم تجربه های جدیدی کسب میکنم
هرروز فکره جدیدی منو بخودش مشغول میکنه
اما ...................
این روزها با1دوستی اشنا شدم
1دوستی که تابحال شبیهشو ندیده بودم
چندروز پیش بچه ها بهم میگن جوجو چه خبره؟
بهشون میگم خبرا تا نوزدهم تموم میشه
پریشب مهتابی بهم میگه :جوجو امشب نوزدهمه
بهش میگم هنوز نوزدهم نشده
اما دیروز نوزدهم بود.
دیشب گفتم کاش امشب ماه تو اسمون بود
میگه ماهو نمیبینیش؟
میگم نه
میگه خیلی طول میکشه تا باز ببینیش
ساعت 12 بود
اززیره سقفه اسمون که اومدم تو سوئیت
مهتابی نگام میکنه میگه جوجو چی شده؟
با چشای سرخم تو چشاش زل میزنمو میگم :
امروز نوزدهم بود.
1لحظه تمامه بدنش شل میشه
اما زود خودشو جمع میکنه و میگه: جوجو سعی کن سخت نگیری
اره دیشب نوزدهم بود
و حرفه من بواقعیت پیوست
دیشب میگه دلم نمیخواد صبح بشه
دیشب تو دلم میگم نمیخوام صبح بشه
اما صبح میشه
1صبحه پاییزیه بدونه صبح بخیر
و من ....................................
و او ..........................................
و ما ............................................
بیخیال
راستی استادیمون برا ارائه پایان نامش دیروز اومد
دوستیکه 2سال باش زندگی کردیم
دوستیکه وجودش برامون غنیمته
غنیمته برا مایی که قراره 2 سال بدون اونا اینجا زندگی کنیم
قراره 10 روز بمونه
و ......................
وقتی اینجا مینویسم اروم میشم
وقتی اینجا مینویسم یکم بیخیاله این میشم که دیروز نوزدهم بود
کاریش نمیشه کرد جزاینکه گفت :
چون میگذرد غمی نیست
اگه خدا بخواد که درست میشه
اره اگه خودش بخواد همه چی حله
فقط باید بگیم:
خدایا
بهترینهارو برامون بخواه.
دمدمای غروب بود
گوشیم زنگ خورد,نازی بود,رفتم توحیاط جواب بدم
اشفته بود
بهم گفت جوجو اسم اقای .... چی بود؟
گفتم ..... گفت فامیلیش دقیق چی بود؟ گفتم ...... گفت مطمنی؟
گفتم اره چطورمگه؟ گفت اخه دمه دره مغازش حجله گذاشتن
گفتم چی؟؟؟!!!!!!
گفتم فکرکنم برادرش چیزیش شده
تلوقطع کردم زنگ زدم خونه,مامان صداش گرفته بود
به مامان میگم مامان اقای .... چیزیش شده؟
مامان بابغض وبا عصبانیت میگه کی بتوگفته؟؟؟
میگم یکی گفته مامان عصبانی میگه کی میگم نازی
مامان مظلوم میگه اره
میگم مامان چی شده؟؟!!!!!!
میگه فوت کرده میگم چطوری میگه تصادف کرده
دستام میلرزن,باورم نمیشه,همه وجودم ناباوریه
میگم مامان کی کجا ؟؟؟؟!!!!!!!!!
مامان برام توضیح میده
حالم بده
یادم میفته اخرین باریکه خونه بودم,باشوهره خواهرجونی داشتیم دربارش میحرفیدیم
میخواستیم بریم توفروشگاهشون من مخالفت کردم
حالامامان میگه تصادف کرده,میگه دیشب توبیمارستان همه چی تموم شده
مامان گریش میفته
حاله خواهرجونیو میپرسم,مامان میگه ازصبح اونجابوده الان اومده خونمون.
میگه خانمش نمیزاشته خواهرجونی تنهاش بزاره
ازمامان میخوام با خواهری بحرفم,اماخواهری قبول نمیکنه
مامان سفارش میکنه
سفارشای مامان بدترم کرد
زار زار گریه میکردم,یادتمامه صحنه هایی میفتادم که باهم بودیم
اخه مگه میشه؟مگه ممکنه؟
اقای ....
1جونه تقریبا30ساله بود,شاد,سرحال,شوخ طبع که1دخترکوچولوی 6ساله داره
تاشب دسته خودم نبوداشک میریختم ناخوداگاه
شب وقتی رفتم توتختم براخواب تازه اوله حال خرابیه من بود
اهنگ توگوشم پخش میشد
خاطرات جلوی چشمم زنده میشد
اشکام روگونه هام میلغزید
نمیتونستم چشاموببندم
وای خدای من
امشب نی نی ومامانش چی میکشن؟
مامان میگفت حاله خانمش خیلی بدبوده
میگفت......
وای خدایا
امشب,تنهایی سرما وحشت
امشب تنهایی اشک غم غصه ترس
چندباراحتیاج به هوای ازادپیدا کردم رفتم توحیاط
چندبارصورتموشستم
اما فایده نداشت
چشام بازم اشک داشت
تا5بیداربودم نفهمیدم چطورخوابم رفت
صبح ساعت 7بودصدام کردن
چشام بازنمیشد,نتونستم برم کلاس
هنوزباورم نمیشد
الانم که 1هفته گذشته هنوزم باورندارم
اما ادم بایدقبول کنه
اما اخه حکمته خداچیه که 1زن وبچه رو تنهاکرد؟
که 1جون و.............................
نمیدونم
خوشحالم که خونه نبودم وگرنه نمیدونستم چجوری میشدم
بعده 1هفته بالاخره قفله دهنم بازشد
امیدوارم روحش شادباشه
متنه پره عیب ونقضه منم ببخشید,عجله ای بود.
پره حرفم
پره اتفاقای تلخ وشیرین
پره خاطراته قشنگ ودوس داشتنی
پره اشکم به حدیکه.......
اما زبونم بسته ششده
نمیشه بنویسم
نمیشه بگم
خدایا خودت کمکم کن
خدایا خودت کمکشون کن
روزهادارن از پی هم میگذرند وماهم دنبا خودشان می کشانند.
نوشتن یادم رفته,دلم میخوادبنویسم اما نمیشه.
پس بهترین کار اینکه 1اماره کلی از این روزا بگم
***خبرازدانشگاه:
5شنبه کلاس طرح داشتیم
به معنای واقعی خوب بود,خستگیاش 1طرف اما خوب بود حتی زدنه اسکیسش
بازم اسکیس داشتیم اما اینبار باید اسکیس در مدت زمان سوختنه 3شمع تمام میشد(تقربا3ساعت)
بعدازظهر سره کلاس بچه ها موسیقیه زنده اجراکردند,بعدشم همگی رفتیم کارتون تماشاکردیم.
کلاسای طول هفته هم خوب بود.
***خبرازخونه:
بهاره کوچولوی خوردنی مریض شده,2روزبیمارستان بوده,تب نی نی بالابوده بستریش کردن.
طبق شنیده ها توی مدتی که بیمارستان بودن کاره نی نی همش بی قراری و گریه بوده,
خواهرجونی میگفت 30 ساعت لب به شیر نزده.
دکتربهشون گفته کوچولوتون ازبیمارستان خوشش نمیادواینجوری داره اعتراض میکنه(بچه هم بچه های قدیم)
اماخداروشکرالان بهتره,براش دعاکنید.
وقتی شنیدم بیمارستان بوده وبه منم نگفتن بی اختیار چشمام خیس شد.
گوگولیه خاله زودتر خوب بشو.
*** خبراز پیشی:
پیشی هنوزمثل قبله,تو کل هفته گذشته 1بار باهم حرفیدیم اونم 5شنبه درست وقتی من سلف بودم.
زمانیکه هست همه چی خوبه اما وقتی کم هست باعث میشه من ازخودم بدم بیاد که چرااصلا گاهی با پیشی میحرفم.
می دونم که هردومون فقط از یکسری خصوصیاته اخلاقی وشخصیته هم خوشمون میاد,همینو بس. همینه که الان اینجاییم.
اما بازمجای شکرش باقیه,چون اگه مابیشترباهم بودیم اگه همدیگرودیده بودیم الان شاید فقط پشیمونی برامون مونده بود,قربونه خداکه همه کاراش دلیل داره.
*** ودراخر خبر از خودم:
چون میگذرد غمی نیست.
این بهترین وصف حاله این روزامه چون من بیخیاله همه چی شدم.