اسکیس های روزانه ی من

ستاره ای که آسمونی واسه چشمک زدن توش نداره.

اسکیس های روزانه ی من

ستاره ای که آسمونی واسه چشمک زدن توش نداره.

حالم خیلی بده

حس تنهایی داره داغونم میکنه

حس اینکه حتی ۱دوستم نیست

حتی ۱نفرم نیست که حداقل حرفاتو بشنوه

که شونه شه برات وقتی چشمات خیسه

میدونی وقتاییکه سنگ صبوری خوشحالی

خوشحالی که دوستات اومدن پیشت

اما وقتی احتیاج به ۱سنگ صبورداریو هیچکی نیست

داغون میشی و تنها و پژمرده

تنهام بدجورم تنهام

تا بوده همین بوده

وقتاییکه احتیاج داری حداقل یکی باشه

هیچکی نیست،هیچکیه هیچکی

هرچند وقتاییم که هستن بخاطر

خودشونه و احساس نیازشون

متنفرم این روزا از زندگی

از دنیا

واز موجودات ۲پای این دنیا

دلم    همخونه    میخواد

دلم تنگ شده واسه داشتن ۱دوست

خدایا تا کی قراره اوضاع این باشه

تو قطاریم داریم میریم مشهد

اما بد موقعیه

چون من شاکیم

دوست ندارم وقتی شاکیم برم

شاکیم از زندگی

از ادمای زندگیم

از مثلا دوستام

از توکلای بی جوابم

از همه چی

و این یعنی ...

سومین صحبت من و شازده پسر چهارم

5شنبه برا سومین بار با این شازده حرفیدم

اما این بار تلفنی

تماسمونو دوس نداشتم

بعدشم دپرس شده بودم شدید

نصف مکالمم به سکوت گذشت

راستش بعد از دومین بار که اومد خونمون

بابام به مامانم گفته بود

درست نیست این هرهفته بیاد اینجا به بهانه حرفیدن

بعد قرار شد اگر زنگیدن

مامان بگه دیگه تلی بحرفیم

اولا که در کمال ریلکسی

تا 4شنبه نزنگیدن

یعنی تا نزدیک اومدنه شازده از تهران نشه

هیچ اقدامی نمیکنن و این

از نظر من بی احترامیه

بعدم وقتی زنگیدن

خودشون گفتن تلی بحرفیم

طرف حسابی با تجربس تو خواستگاری رفتن

خلاصه شب که باز زنگیدن برا قرار دقیق گزاشتن

شازده خونه بوده

مامان گفت تا مامانش حال و احوال کرد

گفته بپرس دخترشون کنکور قبول شده

کجاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟

این حرکتش جالب بود

دیشب تلی حرفیدیم

من همچنان استرس داشتم

بدجنس با خوشرویی زنگید

فوراهم تبریک گفت

و امار دقیق گرفت که کجاست و چجوریه

میرید یا نمیرید

بعدشم گفت من از صبح درگیر بودم

به سوالا فکر نکردم

شما بپرسید

منم به زور شروع کردم حرفیدن

1سری حرفا زدیم

از مسئولیتا تو خونه

از اولویت بندیا تو خانواده

از تیپ و ظاهر مورد علاقه

از غرور و عصبانیتا

از دلایل ناراحتیاو خوشحالیا

از نحوره برخوردا

وسط تلفن ما کلی پشت خظی داشتیم

اخرش اون به صدا در اومد

که انگار کار واجب دارن

من قطع میکنم دوباره تماس میگیرم

تل که تموم شد فهمیدم داییم اینا اومدن خونمون

کلی خجالت کشیدم

پشت خظی محترمم عمم بود

که میخواست ببینه خونه ایم

واسه عیادت مزاحم شن یا نه

این قطع و وصل وسط تل کلا همه چیو ریخت بهم

دوباره که زنگید

گفت تلتون تموم شد

گفتم بله اتفاقا داییم اینام اومدن

بیچاره فوری گفت پس مزاحم نمیشم

لحظه اخر بهش گفتم از نظر من و خانوادم

اشنایی اولیه بسه

اگر تصمیم دارید ادامه بدید باید خانواده ها بیشتر اشنا بشن

اونم فقط گفت چشم چشم

چندتا نکتش جالب بود

وسط تل سرفه کردم

گفت  شما هنوز خوب نشدید؟؟؟!!!

بعد گفت معافیتش واسه چشماش بوده

گفت دوربینش خوبه اما نزدیک بین ضعیف

وقت مطالعه و اینا عینک میزنه

ریز خریدایی که میکنمو پرسید

مدل گوشی و لپیم پرسید

ازم پرسید گرماییم یا سرمایی

بعد دیگه اینم پرسید که میتونم با مشکلات اقتصادی کنار بیام یانه

و من اینو فهمیدم که خیلی دغدغه اینو داره که

همسرش اقتصادو رفاه واسش تو اولویته اوله یا نه

و یکی دیگه از دغدغه هاش تفریح رفتنه

2بار ازم پرسیده این هفته کجا رفتید تفریح

1بار جلسه اول و 1بارم از پشت تل

اما کلا نمیفهمم پسندیده یا نه

حس میکنم خواستگاری رفتن واسش عادته و سرگرمی

اخه میگفت بنظرم اگر پروسه خواستگاری

چند سالم برای پیدا کردن ایده ال ادم

طول بکشه اشکالی نداره

و اینکه اصلا تو زنگیدن عجله ای ندارن

خیلی خانواده ها هستن که

فردای روزی که میان میزنگن که پسندیدیم

اما اینا اصلا از این خانواده ها نیستن

کلا بنظرم خانواده احساسی نیستن

اما این هفته اگر بخوان اخر هفته بزنگن

تیرشون میخوره به سنگ

چون ما داریم 2هفته میریم مسافرت

بمونن تو خماری ی ی ی ی ی ی

حالا نظر شماها چیه؟؟؟؟؟؟

دلم خیلی گرفته

خستم از این زندگی

کاشدمیشد این زندگی تموم بشه

مهمون بیست و یکم

مهمون ٢١ هم اومد

٥شنبه ساعت ٩.١٥ اومدن با ١ربع تاخیر

اونم بدون کل یا شیرینی

همون شازده دفعه قبل برا بار دوم امده بود

١ساعتی باهم حرف زدیم

اما من هنوز نمیتونم تشخیص بدم

بدرد هم میخوریم یا نه

مفصل مینویسمش 

من ترسیدم

شنبه 26مرداد

مامان وقت بیمارستان گرفته بود

برای 1تست نمومه برداری

باید ازعصرمیرفت بیمارستان

برای فرداصبحش

اصرارم داشت که همراه نمیخواد

ساعت 7بود که ازمامان جداشدیم

تنها موند بیمارستان و

من وخواهریو باباییم اومدیم خونه

واقعا خونه بی پدرمادر چه سوت وکوره

من که رسما داشتم دق میکردم

هی میگفتم کاش مونده بودم

ادم 1وقتایی 1کارایی میکنه بعدم پشیمون میشه

حس میکردم مامانم اونجا خیلی تنهاست

شبم رفتم خونه خواهری اینا و

بابا تنها موند

قرار شد صبح با شوهرخواهری برم بیمارستان

شبم شوهرخواهریه نامرد

کل فیلمای تو هاردمو ریخت واس خودش

چندتا فیلم خوشگلم واسه من ریخت


یکشنبه 27 مرداد

صبح ساعت 9 بعد پیاده کردن خواهری دم باشگاه

با شوهرخواهری رفتیم بیمارستان

وسط راهم کلی از حرفای دیشب بابام خندیدم

خواهری نظرداده بود 1جا 1دوربین بزاریم

ازخواستگارا 1عکس بگیریم

بابا عصبانی شده بود که عکسشونو میخوام چکارو

بد پیشنهادایی میدی و اینا

رفتم تو بیمارستان

مامان همچین عین مریضا خوابیده بود که نشناختمش

رفتم پیشش خوشحال شد

گفت دیشب خوابش نبرده

تنهام نبوده با خانما حرفیده

تختای بغلیشو برده بودن برا عمل

اما مامانو هنوز نه

خلاصه نشستیم با مامان کلی حرفیدیم

همراه تخت بغلیم خانم خوش خنده و خوش صحبتی بود

مامانم بردن دیگه کم کم

کلی استرس داشتم

تا مامان برگرده من داشتم دعا میخوندم

مامانو که اوردن حال و جون نداشت

قلبشم درد میکرد

رفتم به پرستارا گفتم که کفتن تو ریکاوری چک میکنن

خداروشکر کم کم خوب شد

من با دکترش نحرفیدم

تا ساعت4هم اونجا بودیم

وقت ترخیص 1خانواده ای اومدن تل خونمونو میخواستن

واسه خواستگاری

اصلا رو اعصابن اینا

بعد از ظهرم اومدیم خونه

مامان خیلی حال و جون نداشت اما بروزی خودش نمیاورد

دیگه خواهری و مامانجون اینام اومدن

جوابشم گفتن 6/10 میدن

خیلیم دیره

بچه ها دعا کنید چیزی نباشه

عصرتلفن زنگید

خواهری گفت مامان خانم ع.....

من و مامان همزمان گفتیم کدومشون؟؟؟؟؟!!

اخه بعد از اومدن شازده پسر چهارم

1خانواده دیگه با همون فامیلی زنگیدن خونمون

فک کنم جمعه بود

مامان بیچاره جا خورده بود

مامان رفت گوشیو برداشت

خواهر شازده پسر بود

زنگ زده بود که اگر اجازه بدید

این هفته باز مزاحمتون بشیم

برادرم گفته باید مفصل حرفید

مامانم بهش گفته دوباره بزنگید من نظردخترمو پدرشو بپرسم

اما تصمیم این شد که بیان

و من اعصابم خورد سر اینکه

ما بهم نمیخوریم

حس میکنم 1دنیا فاصله داریمو

اومدنش عجیبه

بقول دوس جونی مغزم ترسیده بود

از جدی شدن ماجرا

خدایی چقد سخته این مراحل

تازشم من فکر میکردم این پسره نیاد دیگه

هرچند که دفعه قبل شاد از اتاق اومد بیرون

تا نشست رو مبلم گلابی که مامانش بهش داده بودو خورد

وقت خداحافظیم مثل ادم با من خدافظی کرد

اما من نگران اینم که ما بهم نمیخوریم

حالا باید دید میاد چی میشه