-
سیزدهم فروردین٩٨
پنجشنبه 15 فروردینماه سال 1398 00:39
-
دوباره ناراحتی
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1398 01:26
امروز دوازدهم فروردین بود با صدای تلفن از خواب بیدار شدیم همسر گفت داییشه گفتن میخوان بیان عید دیدنیمون جفتمون بلند شدیم کارکردن همسر یکم جارو کشید تختو مرتب کرد منم بقیه کارا اول دایی دومیش اومد باخانم و پسرش بعدم دایی سومی با خانم و بچه هاش بخوبی وخوشی برگزار شد وقتی رفتن تلفنو برداشتم زنگ بزن به مادرهمسر،همسر گفت...
-
اومدم که بگم
سهشنبه 5 دیماه سال 1396 13:58
سلام میدونم که اینروزا دیگه خیلی کسی سراغ بلاگ نمیاد اما اومدم که بگم هرچند این گفتنیو باید ده ماه پیش میگفتم دیره اما الان اومدم بگم اومدم بگم که بالاخره قسمت منم رسید بالاخره منم راضی شدم بشینم پای سفره عقد و ..... اومدم بگم که راست میگن وقتی قسمت باشه خودش جور میشه اومدم بگم هرچی ایراد گذاشتم هی اینو اون خوندم تو...
-
نپسندیده شدن
یکشنبه 24 مردادماه سال 1395 12:22
خواستگاری که تو پست قبل ازش حرف زده بودم تشریف اوردن با کلی بالا و پایین کردن نمیدونم یکشنبه بود یا دوشنبه که اومدن همون روز مادربزرگمم گفته بودبیاید دنبالم بعد دوسال ونیم می خوام بیام خونتون همه چی بهم ریخته بود تقریبا سرساعت اومدن خانمه و دختر و نوه اشون و پسرشون پسرازهمون تیپ پسرایی بود که من میپسندم اما خب فکرکنم...
-
نمیدونم مهمون خارجی چندمی
پنجشنبه 7 مردادماه سال 1395 10:18
دوشنبه باز یه خواستگار جدید اومد تموم نمیشه این پروسه تکراری حتی اقوام نزدیک هم دیگه خسته شدن مادرو خاله اقا پسر اومدن پسرشون ۶۲ بود،وکیله،سه تا بچن دوست مادربزرگم بهشون شماره داده بود گفته بودن هفت هفت ونیم مافکرکرده بودیم میگن هفت نه هفت ونیم برای هفت ونیم برنامه ریزی کردهه بودیم اما هفت وپنج دقیقه اومدن منکه تازه...
-
نتیجه مهمون خارجی اخری
جمعه 1 مردادماه سال 1395 12:36
خب اینم مثل بقیه به خاطرات پیوست من بازم گفتم نه و تمام یکم که نه،خیلی برای همه عجیبه اینهمه خواستگارقد و نیم قد که خصوصیات نسبتا خوبی هم دارن پس چرا من هنوز مجردم راستش خودمم نمیدونم هیچ کس نمیدونه شایدم تا تهش تنها بمونم ازقدیم میگفتم ازدواج سنتی دوس دارم دنبال ازدواج با کسی نبودم که باش دوست بودم و چه بسا روابطی که...
-
مهمون خارجی اخیر
یکشنبه 27 تیرماه سال 1395 13:54
دلم میخواد بنویسم یه چیزایی باید ثبت بشن اما نه تو دفترچه و ها سالنامه های رنگ و وارنگ،شاید دلم اینجارومیخواد مینویسم اینجا نه برای اینکه کسی بخونتش،مینویسم که بمونه برای خودم هربار میام اینجا مینویسم کلی با دفعه قبلی فاصله داره وکلی اتفاق جورواجور افتاده اما خب باید یسریاشوو فاکتورگرفت و به اخریاش پرداخت قبل ماه...
-
من امروز
سهشنبه 24 آذرماه سال 1394 13:23
نزدیک ۱ساله اینجا ننوشتم نه اینکه یاد اینجا نباشما اما دستم به نوشتن نمیرفته راستش الانم نمیدونم چی بنویسم جز ۱ گزارش از وضع موجودم من همون ستاره مجردم باخواستگارای قد و نیم قد که دیگه مثل قبل زیاد نیستن و خستگی زیاد از پذیرفتن این مهمان نه چندان عزیز بقدری خسته که هیچ میلی برا ادامه دادن این پروسه وجود نداره همچنان...
-
خسته از این سن
چهارشنبه 8 بهمنماه سال 1393 11:39
حالم خیلی بده و باز پناه اوردم به اینجا اینروزا دلم میخواد از زندگی فرار کنم زندگیم شده خواستگارای قدو نیم قد که همه به سلیقه خانواده پسندیده یا رد میشن و انگار نه انگار که اون ادم قراره بشه شریک زندگی من نشستن مقابل این پسرا سخته سخت ترش اینه که خندون از اتاق با پسره بیای بیرون اما با گفتن این بدردمانمیخوره ی مامانت...
-
سال 93
پنجشنبه 21 فروردینماه سال 1393 19:53
مدتهاست ننوشتم نمیدونم ازکجا شروع کنم سال نوی همتون مبارک امیدوارم سال خوب و خوشی پیش رو داشته باشید سال جدید ما که سال خوبی بود امساله عید برا اولین بار من رفتم خونه خدا با اینکه حس میکردم امادگی رفتن به همچین جاییو ندارم اما قسمتمون شد وخدادعوتمون کرد برا شهادت حضرت فاظمه (س) مکه بودیم شب شهادت با چشمای خیس برای...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1392 13:03
یکشنبه رفتم یزد خوابگاه جدید
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 بهمنماه سال 1392 10:27
حالم فوق العاده بده دیشب برام 1شکست بوده 1شکست بد داغونم تمام دیروز عصرتاشب گریه کردم تهشم اروم نشدم هنوزم مثل مرغ پرکندم تو دفترم تابلو شدم خستم کاش امروز تعطیل بود حالا امشب از شانس بد مهمون داریمو خونمون شلوغه نمیییییییخوااااااامممممممممممممممممم
-
روز برفیه زمستونی
سهشنبه 15 بهمنماه سال 1392 11:21
خیلی وقته ننوشتم امروزم این برفه که ذوق نوشتن انداخته تو وجودم خرچندکه حرف خاصی برا گفتن ندارم این روزا درگیر روزمرگیم اونم شدید اماازهفته دیگه اوضاع عوض میشه ازهفته دیگه کلاسامون شروع میشه 2روز تو هفته باید برم یزد بقیه هفته سرکار نمیدونم دووم میارم یا نه نمیدونم میتونم فشاردرس و کارو رفت وامدو تحمل کنم یا نه اما خب...
-
16.10.92
دوشنبه 16 دیماه سال 1392 12:55
هیچ خبری نیست امن و امان صبحا میرم دفتر سرکار عصرام که میگذره به تنهایی و دلتنگیو ...... چاره ای هم ندارم باید باهاش بسازم امیدوارم روزهای شما به خوبی بگذره دلم براتون تنگ شده میخونمتون بی سر و صدا
-
بغل
پنجشنبه 28 آذرماه سال 1392 09:36
گاهی وقتا 1بغل لازمه نه نه نه نه ازاون بغلا فقط 1بغل که بری توشو سکوت کنی که فقط سرتو تکیه بدی بهشو چشماتو ببندی چشماتو ببندیو بیخیال دنیا فقط دلخوش به این باشی که تو بغل کسی هستی که مواظبته که دیگه بدونی هشیاری لازم نیست که چشماتو تا هروقت که خواستی ببندی
-
بهارخزان شده ی من
دوشنبه 25 آذرماه سال 1392 11:00
امروز باز درد 1زخم قدیمی چشمامو خیس کرد دفترم و دارم خیره خیره به مانیتور نگاه میکنم عکسشه عکسشونه تو پیج ف ی س ب و ک ش کنارهم نشستن درحالی که ........... نمیخوام خودمو جای اون تصور کنم اما اونو کنارخودم تصور میکنم تو قلبم 1چیزی تیر میکشه دلم میخواد بهش بگم دلتنگشم اما میدونم هیچ فایده ای نخواهد داشت پس سکوت میکنم و...
-
مهمون بیست و هفتم و شازده پسر ششم
شنبه 2 آذرماه سال 1392 21:15
پنج شنبه 1پسرومامان دیگه خونمون بودن پسره مدیر مالی چندتاشرکت بود پست و مقام زیاد داشت متولد 64 بود تو 1خانواده 3فرزندپسر همسایه عمم بودنو خونه عمم دیده بودن پسره همه چیش خوب بود شاید اما از لحاظ ظاهری خوب نبود اونم منو نپسندید منم نپسندیدم قضیه کنسل شد این وسطا خانواده ک.... هم .... بیچاره ها خیلی منتظر موندن اما به...
-
مهمون بیست و ششم و شازده پسر پنجم
دوشنبه 27 آبانماه سال 1392 09:00
مهمونا شدن بیستا و مهمونیا شدن بیست و شش تا دیشب خانواده مهمون بیستم به همراه شازدشون خونمون بون پسرشون پنجمین پسربود 1شازده با شغل ازاد و بی تحصیلات دانشگاهی که به زور و اصرار خانوادش راه داده شد قبلنم براش پیشنهاد داده بودن اینجا تقریبا 15دقیقه باهاش حرفیدم باید اعتراف کنم پسر به این سادگی تو عمرم ندیده بودم حداقل...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 مهرماه سال 1392 14:18
مینویسم تا مهر ۹۲ خالی نمونه مینویسم که یادم بمونه این روزای اخر مهر من درگیر هوسمم مینویسم که یادم بمونه که چقدرتشنه ی لمس شدنم این روزا مینویسم که یادم بمونه که این احساس و باهیچکی شریک نمیکنم اینروزا مینویسم که یادم بمونه بازم داستان تکراریه همیشگیو مینویسم که یادم بمونه من همچنان تنهام مینویسم که یادم بمونه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1392 15:56
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1392 00:29
حالم خیلی بده حس تنهایی داره داغونم میکنه حس اینکه حتی ۱دوستم نیست حتی ۱نفرم نیست که حداقل حرفاتو بشنوه که شونه شه برات وقتی چشمات خیسه میدونی وقتاییکه سنگ صبوری خوشحالی خوشحالی که دوستات اومدن پیشت اما وقتی احتیاج به ۱سنگ صبورداریو هیچکی نیست داغون میشی و تنها و پژمرده تنهام بدجورم تنهام تا بوده همین بوده وقتاییکه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1392 20:24
دلم همخونه میخواد
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 شهریورماه سال 1392 00:41
دلم تنگ شده واسه داشتن ۱دوست خدایا تا کی قراره اوضاع این باشه تو قطاریم داریم میریم مشهد اما بد موقعیه چون من شاکیم دوست ندارم وقتی شاکیم برم شاکیم از زندگی از ادمای زندگیم از مثلا دوستام از توکلای بی جوابم از همه چی و این یعنی ...
-
سومین صحبت من و شازده پسر چهارم
شنبه 9 شهریورماه سال 1392 01:46
5شنبه برا سومین بار با این شازده حرفیدم اما این بار تلفنی تماسمونو دوس نداشتم بعدشم دپرس شده بودم شدید نصف مکالمم به سکوت گذشت راستش بعد از دومین بار که اومد خونمون بابام به مامانم گفته بود درست نیست این هرهفته بیاد اینجا به بهانه حرفیدن بعد قرار شد اگر زنگیدن مامان بگه دیگه تلی بحرفیم اولا که در کمال ریلکسی تا 4شنبه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 شهریورماه سال 1392 00:27
دلم خیلی گرفته خستم از این زندگی کاشدمیشد این زندگی تموم بشه
-
مهمون بیست و یکم
شنبه 2 شهریورماه سال 1392 23:36
مهمون ٢١ هم اومد ٥شنبه ساعت ٩.١٥ اومدن با ١ربع تاخیر اونم بدون کل یا شیرینی همون شازده دفعه قبل برا بار دوم امده بود ١ساعتی باهم حرف زدیم اما من هنوز نمیتونم تشخیص بدم بدرد هم میخوریم یا نه مفصل مینویسمش
-
من ترسیدم
جمعه 1 شهریورماه سال 1392 10:16
شنبه 26مرداد مامان وقت بیمارستان گرفته بود برای 1تست نمومه برداری باید ازعصرمیرفت بیمارستان برای فرداصبحش اصرارم داشت که همراه نمیخواد ساعت 7بود که ازمامان جداشدیم تنها موند بیمارستان و من وخواهریو باباییم اومدیم خونه واقعا خونه بی پدرمادر چه سوت وکوره من که رسما داشتم دق میکردم هی میگفتم کاش مونده بودم ادم 1وقتایی...
-
...... _ 25مرداد
شنبه 26 مردادماه سال 1392 13:03
کاش دیشب نرفته بودم تو جمعشون،کاش ندیده بودمش،کاش ........
-
جلال
شنبه 26 مردادماه سال 1392 01:18
لحظه ای که دیدمش 1 آن جا خوردم هیکل هیکله خودش بود صورتشم مشابه صورت خودش بود دل منم دل خودم بود حتی با اینکه میدونست دل اون دیگه دل خودش نیست اونم جا خورد نه واسه اینکه من خودم بودم واسه اینکه انتظار بودنه منو نداشت وگرنه بیخبر بود من کیمو حسم چیه دلم میخواست نگاهش کنم دلکم میخواست زار بزنم دلم میخواست داد بزنم اما...
-
مهمونی بیستم و شازده پسرچهارم
شنبه 26 مردادماه سال 1392 01:01
باید بنویسم اما 1چیزیه تو وجودم که نمیزاره شازده پسرچهارم هم اومدو رفت و فکرم نمیکنم دیگه برگرده با مامنشو خواهرش اومده بود فقط با خواهرش دست دادم تو 1راستای نشسته بودیم با زاویه ی خیلی کم فقط به نیم رخ هم دید داشتیم نیم رخی که از دیدنش اصلا خوشم نیومد مامان جانش گفتن اگر جاهاشونو عوض کنن بهتره اینجوری بهم دید ندارن...