-
هفتمین مهمون
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:37
دیروز باز 1مامانی اومد خونمون برا دستبوسی ما که پسرشونو به غلامی قبول کنیم پسرشون سنش خوبه فوق لیسانس راه و ساختمان شرکت داره عضو نظامه مامانش گفته دین و ایمان حالیشه اما کنار اینا چندتا چیز بدم داره یکی اینکه 5 تا بچن یکی اینکه محله ما نیستن یکی دیگم ........ مامانش خانم فهمیده ای بود اینقد فهمیده بود که تا منو...
-
مامان 23 ساله
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 13:47
دلم گرفته بدجورم دلم گرفته دلم یکیو میخواد که باهاش درد و دل کنم که برام فکر اشتباه نکنه که برام نسخه اشتباه نپیچه که برام دل الکی نسوزونه که دلش خون نشه اینروزا بیشتر از همه چی وقتی موهامو شونه میکنم زجر میکشم دیدن تارای سفید بین موهای خرماییم....... انگار شکنجس هیچوقت به این چیزا فکر نمی کردم تازه همیشه هرکس بهم...
-
کلاغ خوش خبر
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 02:41
اصلا شاید اگر باهاش حرف نزنم بهتر باشه اصلا شاید اگر نباشه بهتر باشه اصلا شاید باید همه چی تموم شه اصلا شاید اگه ..................... چی بگم که هیچی نمی شه گفت خفه خون بگیرم بهتره بازم فردا فرودگاه و سفر و ...... پ.ن :دیشب با کوپول حرفیدم مشهد بود مشهد امام رضا باورش نمی شد نی گفت اخه تو الان؟اینجا؟چطور اخه؟؟!!!! یکم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 02:16
امروز تلافی دیروز در اومد نخوندم میخواستم بخونم اما مغزم یاریم نمیکرد طفلک ارامش نداشت 1وقت فکر نکنید دارم میترکونمو انتظار داشته باشید بشم تک رقمی اوضاع اصلا خوب نیست ریختم بهم چه مرگمه خدا میدونه البته فکر کنم خودمم میدونم خودم و خدا و ....... نه کسی دیگه نیست کسی نیست چون نخواسته باشه
-
زلیخا
یکشنبه 2 مهرماه سال 1391 02:31
امروز 6 ساعت و 30 دقیقه درس خوندم بزن اون کف قشنگرو دیگه پشتشم بگو ماشاا... لطفا نه اینکه بگم چشمتون شوره ها نه من خیلی بی جنبه تشریف دارم بعدم باید اعتراف کنم که من حتی 1کتاب هم تموم نکردم واین نشون میده که من چقدر عقبم میگیم میرسیم ایشاا.. میرسیم شمام دعام کنید که برسیم دعا کنید که بتونم بخونم دعا کنید که قبول شم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 31 شهریورماه سال 1391 17:07
درس نمیخونم چرا اینجانب ادم نمی شوم؟ شماها نظر خاصی برا ادم شدن من ندارید؟
-
سکوت
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1391 22:58
گفته بودم دوسته مامانم بهش گفته ۱خانوادن کانادا که دنبال عروس میگردن؟ یادم نیست گفتم یا نه چندوقت پیش مهمونی بودیم دوست مامانم به مامانم گفت خانواده یکی از فامیلامون از کانادا اومدن که عروس بگیرن و باز برگردن دنبال دختر خوب و اینجوری و اونجوری میگردن شمارتونو بدم زنگ بزنن خونتون مامان نه گذاشت نه برداشت گفت نه من...
-
اخبار روزانه
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1391 19:56
میخوام بنویسم اما از کجا و چیشو نمیدونم دیروز مثلا روز دختر بود اما هیچکی بهمون تبریک نگفت مامان بابا که امروز بعد گفتن من یادشون اومد پیشیم که هیچی دوستامم که امسال تبریک نگفتن خلاصه که هیچی دیشب با خواهری رفتیم بیرون خانم فروشندهه میگه خواهرید خواهرم میگه میخوره خواهر باشیم؟ خانمه میگه کپی همید ما واقعن؟؟؟ میگه اره...
-
جواب پست قبل
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1391 18:58
زنگیــــــــــــــــــــــــــــــــــــد یا بهتره بگم بازم زنگیــــــــــــــــــــــــد فردای روز دعوا صبح زنگید مثل همیشه زنگ زده بود کارتشو پیش من بزنه تل طولانی بود نسبت به بقیه تلامون کلی برام حرف زد حرفای منطقی که درمقابلش جواب نداری بهم گفت حرمت تو هر رابطه ای مهمترین چیزه وقتی حرمتای ادما بشکنه دیگه چیزی باقی...
-
باز میزنگه ؟؟!!
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1391 01:31
بعد از مکالمه نتی ظهر بهش مسیج دادم و خیلی محترمانه هرچی از دهنم دراومد بارش کردم بعدم بهش گفتم همه چی تموم و بای طبق معمول همیشه وقتی من ناراحتم جواب نمیده میگه میدونم هرچی بگم اروم نمیشه ترجیحم نمیده بهم شک ۲۲۰وارد کنه تا اروم شمو رام خلاصه که جواب پیامامو نداد حالا برام سوال شده فردا صبح باز میزنگه یا نه بنظر شما...
-
کادو
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1391 20:29
بهش گفته بودم اگه قراره بیاد باید کادوی تولدمم برام بیاره طبق معمول همیشه اولین گزینه لباس اومد تو ذهنش بهش گفتم من لباس نمی خوام گفت پس چی می خوای ؟ گفتم نمی دونم ٬هرچی امروز ازش میپرسم واسم کادو خریدی می گه نه کادو خریدن که بزور نیست ومن مثل خر پشیمون می شم که چرابعد۴سال اینجوری خودمو کوچیک کردم می گم اکی ٬کارو بار...
-
دوران سگی
جمعه 24 شهریورماه سال 1391 19:06
باز این دوران سگی شروع شده و باز من ریختم بهم چقد خوبه که ادم ۱مرد داشته باشه که تو این دوران هواشو داشته باشه.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 شهریورماه سال 1391 17:27
دلم ۱جزیره میخواد ۱جزیره که توش تنهای تنها باشم ۱جزیره که توش من باشمو من که نه کسی باشه که بخوام باش زندگی کنم نه کسی که بخواد بام زندگی کنه نه کسی که بخواد دربارم قضاوت کنه نه کسی که بخواد تو کارام دخالت کنه نه کسی که بخواد بهم محبت کنه نه کسی که بخواد بهم تهمت بزنه ازادما خسته شدم از این خونه خسته شدم ازتلاش خستم...
-
مشاوره عمومیه بدردنخور
جمعه 24 شهریورماه سال 1391 00:56
چندروزیه بدجور دلم گرفته از شانس بد یا خوب من هرشبم نمیشه بریم بیرون هرچند که میدونم بیرون رفتنم دوای درد من نیست درد من تنهاییه تنهـــــــــــــــــــــــــــایی ۲روزه درس نخوندم هیچی حتی زبان کلا ریختم بهم فردا جلسه مشاوره اکسینه وباید برم جلسه امیدوارم حرفای ۱۰۰من ۱غاز بهم تحویل ندن ۱۰۰ البته که همینجوریه چون جلسه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1391 18:56
دلم گرفته بدجور هواییم اما نمیخوام دم به تله بدم از دم به تله دادن .................
-
گذشته ی تلخ
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1391 13:54
گاهی 1نوشته میبردتت به گذشته به گذشته ی خودت به گذشته ای که با دست خودت ساختیش به گذشته ای که از وحودش نارحتی به گذشته ای که سرشار از حس شکستت میکنه به گذشته ای که ارزو داری کاش جور دیگه بود به گذشته ای که دوس داری فقط ........ اره منم رفتم به گذشته ی خودم به زمانی که تنها بودم اما خودم بودم به زمانی که تنها بودم اما...
-
برادرشوهر م.........
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1391 13:38
کاش امسال خونده بودمو از مهر میرفتم سر کلاس اصلا حوصله موندن تو این شهره کوفتی و فامیلارو ندارم بازم خوبه بنده ۴سالو نیمی نبودم اینجا یعنی خیلی فامیلا چند سالی میشه منو ندیده بودن وعید امسال که چند جا دیدنم کلی ذوق کردن البته بگم که بازم من عید فقط خونه درجه یکا رفتم خلاصه که عموی بابایی ۱سال پیش فوت کرده بود وهمه همه...
-
د... م ......
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1391 11:57
بلاگشو باز می کنم یاد سال اول می افتم یاد سال اول دانشگاه یاد امتحانای ترم ۲ ویاد ۳سال بعدش یاد دوستم یاد صمیمی ترین دوستم یاد .............................. راهیه٬راهیه شهری که ما ازش زدیم بیرون ما اومدیم اون داره میره نمی دونم خوندتش یا نه اما مطمئنم اگر خونده باشدتش کلی غم میاد تو دلش هرچند شایدم...
-
ف........
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1391 12:34
نمی دونم نزدیکه یا دور نمی دونم باید بهش اعتماد کنم یا نکنم نمی دونم دوسم داره یا نداره نمی دونم ازم سواستفاده کرده یا نکرده نمی دونم اگر باهاش اشنا نمی شدم بهتر بود یا بدتر نمی دونم دلم میخوادش یا نمیخوادش نمی دونم ازش بدم میاد یا نمیاد نمی دونم ........................
-
ششمین مهمون
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1391 12:29
۹۱/۶/۲۰ امروز باز 1مامان و دختری اومدن خونمون و من باز ............................................ پسرشون فوق مکانیک داشت انگار از این نخبه ها بود مامان و خواهرش که مثل ماست بودن یعنی اصلا 1چیزی میگم 1چیزی میشنوی فکر کن من بخوام برم تو همچین خانواده ای عمرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا خداروشکر منم...
-
بنظرتون....
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1391 12:26
احساس میکنم باختم همه چیزمو باختم ٬نه نباختم همه چیزمو فداکردم اونم مفت و مجانی اونم ............ تازگیا دارم می فهمم که واقعا می خوان همه جوره تصاحبت کنن مقصداشون تعیین شدس٬به محض رسیدن به ۱ایستگاه قصد رفتن به ایستگاه بعدیو دارن وتو مثل کبک سرت تو برفه و نمی فهمی نمی فهمی داری کجا میری و چکارمیکنی از همه دوروبریام...
-
ایستگاه ......
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1391 00:52
سریای اول که قطار از اونجا می گذشت و من پیاده نمی شدم هر بار اشکام سرازیر می شد اما کم کم واسم عادی شد شد ۱ایستگاهی بین مسیرم این بار که رسیدیم به اونجا با تمام وجود داشتم به ایستگاه نگاه میکردم و با عطش خاصی٬موبه مو صحنه هارو میبلعیدم صحنه ی روشنایی شهر تو تاریکی شب صحنه ی مبهم شهر تو نور روز صحنه ی حرکت مسافرا رو...
-
قطار چاووشی
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1391 00:42
نشسته جلوم،از هیچ فرصتیم برا نگاه کردن دریغ نمی کنه و من برام علامت سوال شده که این کیه؟من کجا دیدمش؟چرا اینقد اشناست؟ یکم که می گذره حس میکنم مهدی _ 1 ان اینقدر با همه وجودم حس میکنم مهدی ه که دلم میخواد به مهدی اس بدم و بپرسم کجایی؟ اما جلوی خودم میگیرم و ساکت می شم ساکت و اروم خودم افکارمو تو صدای چاووشی گم میکنم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1391 00:35
وقتی نـــاارومی نگاه کردن به دشت و ارامشش ....... تنها راه حـــل پایین کشیدنه پــــرده ست.
-
افق
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1391 00:34
بازم نشستم تو قطار و دارم به دوردستها نگاه میکنم چیزی که خستم نمیکنه محشره٬نگاه کردن به افق محشـــــــــره شیفته ی محــویشم٬شیفته اینکه زمین و اسمون یکی میشن شیفته ی دوردستها دشت صافی که با اسمون به هم میرسن می دونی؟! اون دوردورا هرچیزی ممکنه چیزاییکه حتی تو تصور ادمم نمیگنجه و من اینجا خیره به دوردستهام و بی خبر از...
-
فهمیده
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1391 23:37
دیشب نشسته بودیم پای تی وی تلفن زنگید شمارش غریبه بود و این یعنی بازم ... اره باز خواستگار بود من و داداشیم که انگار نه انگار با صدای بلند میحرفیدیمو تی وی هم صداش زیاد بود حالا مامانم کنار دستمون داشت میحرفید اخر دید روی ما کم نمیشه به خانم گفت شرمنده من صداتونو ندارمو رفت تو اتاق کلی وقت تو اتاق بود به داداشی میگم...
-
مهنور
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1391 23:25
چهارشنبه بلیط گرفتم برا یزد اما تنهام اصلنم حوصله تنهاییو ندارم بدبختی بلیط پردیس برا برگشت نبوده این یعنی من تقریبا 7ساعت تو یزد تک وتنهام درحالیکه کل کارم شاید1.5هم نشه حالا موندم چکار کنم هیچکیم یزد نیست باش بریم بیرون از شانس بد ما اینجاهم یزدی نداریم که 2ساعت بیاد باهم بریم مهنور من یکم دوچرخه سواری کنم خب...
-
دوست داشتن واقعی
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1391 23:21
با خودم میگم دوست داشتنم خیلی واقعی بوده که با وجود خیانتش باهاش موندمو بازم بهش حس داشتم بعد ۱چیزی یا کسی از اون دور دورا بهم میگه همچینم دوست داشتنت پاک و پاکیزه نبوده توام خیانت اونو با خیانت جواب دادی و من به این فکر میکنم که چیزی که عوض داره گله نداره و اینکه بازم با وجود این حرفها دوست داشتن من خیلیم واقعی...
-
پنجمین مهمون
شنبه 11 شهریورماه سال 1391 00:51
بازم مهمون واسمون اومد دیروز اونم بعد کلی کل کل ازاوائل ماه رمضون منتظربودن اجازه بدیم بیان بالاخره مامان بزور بهشون اجازه داد اما کلی خندیدیما ازاولش این خانواده کلی شادی برا ما داشت اخه فکرکن دوستمون میخواسته بهشون تلفن خونمونو بده بعد حفظ نبوده بعد همون موقع داداشیو میبینه بهش میگه بیا اینجا داداشیم میره دوستومن...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 شهریورماه سال 1391 23:56