اسکیس های روزانه ی من

ستاره ای که آسمونی واسه چشمک زدن توش نداره.

اسکیس های روزانه ی من

ستاره ای که آسمونی واسه چشمک زدن توش نداره.

مهمون خارجی اخیر


دلم میخواد بنویسم

یه چیزایی باید ثبت بشن

اما نه تو دفترچه و ها سالنامه های رنگ و وارنگ،شاید دلم اینجارومیخواد

مینویسم اینجا نه برای اینکه کسی بخونتش،مینویسم که بمونه برای خودم

هربار میام اینجا مینویسم کلی با دفعه قبلی فاصله داره وکلی اتفاق جورواجور افتاده

اما خب باید یسریاشوو فاکتورگرفت و به اخریاش پرداخت

قبل ماه رمضون یه خانواده ای تماس گرفتن خونمونو گفته بودن ما یه سال پیش اومدیم منزلتون برای امرخیر

ازاون موقع نشده باز برسیم خدمتتون

تماس گرفتیم اگراجازه بدید مزاحمتون بشیم

مامان طی چندتا تماسو بعد هماهنگ کردن با بابا و من بهشون گفته بود که با پسرتون تشریف بیارید

پسرشون متولد ۶۵،فقط یه خواهر داره وبرادر نداره

مهندس یه کارخونس،ساعت کاریش بالاس،حقوقش متوسطه جامعس

و همون ویژگی که مامان همیشه دوست داشت هم داره

مامانش قید کرده بود خونه و ماشینم داره،البته مامان من هیچوقت نمیپرسه

باپسرشون اومدن خونمون

پسرشون قد و هیکلش خوب بود ،سبزه بود با چهره معمولی

پسرارومی بود

والبته شاید یکم بدجنس اونم بخاطر جلسه اول

گفت من تجربه ندارم شما سوال بپرسید،و اکثرسوالای منو کلی جواب داد،تقریبا به جواب کاملی برای هیچ کدوم از سوالام نرسیدم

البته اصرار داشت اگر به جوابتون نرسیدید توضیح بدم،اما من ترجیح میدادم توضیح نده درباره کلیاتی که جوابم نیست

ازبین حرفاش پیدا بود خیلیا دنبال اینن که زودتر متاهلش کنن

گفتم ملاکاتون برای انتخاب همسر چیه،گفت به خانواده  گفتم و اونا تایید کردن که الان اینجام

و البته هیچ  سوال خاصیم نپرسید،فقط درمورد چندتاسوالای من نطرخودمم خواست

خلاصه که جلسه اول تموم شد

و دوباره تماس گرفتن که نظرتون چیه

راستش چهرش به دلم ننشسته بود اما خب بخاطر اخلاقاشو اینا گفتم بزار بیان

ودوباره اومدن،مامان تاکید کرده بود چیزی باخودشون نیارن

اما یه جعبه بزرگ زولبیا بامیه اوردن،دفعه اولم یه جعبه شیرینی تر بزرگ اورده بودن

بعد افطار اومدن تا ۱۲.۱۵هم خونمون بودن

خواهرمو مامانجونمم بودن

اونم مثل دفعه قبل با مامان و خواهرش بودن

رفتیم برای صحبت،گفت من سری قبل مطمن نبودم که دوطرف نظرشون چیه

برای همین کلی جواب دادمو سوال نپرسیدم

اینبار باکلی سوال اومدم و البته امادم که سوالایی که دفعه قبل به جوابش نرسیدیدوجواب بدم

خلاصه اون یسری سوال پرسیدو یه سری حرفا زد

براش سوال شده بود که چرا ازحقوقش سوال نکردم

درباره کارم پرسیدو گفت ۹۹درصد دوس نداشتم خانمم کارکنه اما خب بعضیا شرایطشون فرق داره

تقریبا یک ساعتی داشتیم حرف میزدیم

جالب بود که می گفت بندرت از کسی ناراحت میشه

واگرناراحت بشه بزبون نمیاره،بهش گفتم خب اینجوری میشه کینه

میگفت نه من از کسیم کینه ای به دل ندارم

میگفت تو زندگیش دعوا نکرده

باهمه معمولا خوبه

اجتماعیه

تو مهمونیا اهل کمک و خودگیرنیست

گفت بخاطرخونه باید قسط سنگین بده

و بدش نمیاد اگر همسرش موافق باشه

بره خونه پدری زندگی کنه تا قسطاش تموم بشه

والبته نظرمنم پرسید

و یسری حرف دیگه وخلاصه تموم شد

رفتن و باز دوباره تماسو اینکه نظرماچیه

همیشه ازاین مرحله ها فراریم

دوس دارم بگم نه که مجبورنباشم فکرکنم

پسرخوبی بود،بدرد زندگی میخورد

خانوادم میگفتن درامد ماهیانش کمه

و اینکه لازمه دربارش تحقیق کنیم

مامان طفلکشم پیگیر زنگ پشت زنگ

اخرش مامانم به مامانش گفته بود صبرکنید تا رمضان تموم بشه

اما بیخیال تحقیقات بودیم

دیگه دوسه روزه اخر ماه رمضان مامان استرس گرفتش که تحقیق نرفتیمواینا

و یکم رفتن سراغ تحقیقات

همکاراو ریسش که فقط تعریفشو کرده بودنو

رییسش گفته بود اگر خودم دخترداشتم با سردخترمو بهش میدادم

همسایه هاشونم همه از ارومیشونو اینا تعریف کرده بودن

خلاصه دفعه بعد که زنگ زده بودن مامانا به این نتیجه رسیده بودن که

باید بیشترباهم اشنا بشیمو یا تلفنی صحبت کنیم یابریم بیرون

وطی چندتا تماس قرار بیرونو گذاشته بودن اونم با مامانا

هفته پیش رفتیم بیرون

باراولم بود که این مرحلرو انجام میدادم

اصلا نمیدونستم باید چجوری بود

هرچی پرسیدن کجا بریم منو مامان گفتیم نمیدونیم

دیگه رفیتم پارک

مامانا جلوتر شروع کردن پیاده روی

مامانا که رفتن رفت ازتو ماشین یه شاخه رزقرمز اورد داد بمن و عذرخواهی کرد

گفت نمیتونستم برخورد مامانتونو پیش بینی کنم ومجبور شدم اینجوری بهتون بدمش

رفتیم نشستیم رو یه نیمکت و یکساعتی صحبت کردیم

من کلی وال نوشته بودمو همرو پرسیدم

اونم یسری سوال نوشته بود اما بیشتر درباره جواب من بود

اینکه چطور ارزیابی کردیدو

کی جواب میدیدو بنظرتون بهتر نیست تلفنی باهم رابطه داشته باشیمو.....

جالب بود رفته بود تو نت سرچ کرده بود درباره ماه تولدم

و میگفت براشما همش درست بود

گفتم چطور بعد همرونوشته بود برام خوند که نوشته اینجوری .....

بعدشم که صحبتامون تموم شد اصرار که بریم شام بخوریم

مامانم قبول نکرد،دیگه رفتیم بستنی فروشی

رفت ۴تا بستنی معجون خرید

همشم موند اینقدرزیاد بود هیچکس نتونست بخوره

بعدشم منزل و باره شروع تماسا

قرار بود اخرهفته بیان پدرامون باهم اشنا بشن

که ماعزادار شدیم

اینم مهمترین اتفاق این اخیر

که بنده اصلا نمیتونم دربارش تصمیم بگیرم

نمیدونم چرا داره پیش میره

نمیفهمم حسم چیه

نمیفهم چی درسته چی غلط

چندبار به مامان گفتم بهشون بگو نه تموم بشه بره پی کارش

اما بقیه میگن سنت داره میره بالا دیگه شرایط جوری نیست که الکی جواب نه بدی

و میدونم که راست هم میگم

کاش یکی بود بهم بگه همین راه درسته پیش برو وگرنه بکشتم کنار

خانواده که فقط خصوصیات مثبت و منفیشو میگنو میگن تصمیم باتوا

اما من نمیدونم تصمیمم چیه و باید چکارکنم

بهش گفتم باید بریم مشاور گفت مشکلی ندارم

اما اگرنظرش خلافه عقیدم باشه و مثلا بگه بدرد هم نمیخورید به این راحتی قبول نمیکنم

نمیدونم چی میشه و چی دوست دارم بشه

اما امیدوارم خدا همچنان حواسش بمن باشه و خودش هرچی خیرمه برام پیش بیاره

واگر خیرم وخوشبختیم تو این اشنایی نیست زودتر تمومش کنه.