دلم میخواد بنویسم اما انگار حذفی نیست
ازفردا مراسم داریم منم که جونترین عضو خانومای خانوادم
ازفردا قراره خدمت مهمونای مراسم عزای حضرت زهرا با من باشه
ما ادمام به همین چیزا خوشیم
شاید خوشیم چون چیزی نداریم
این مدت دنبال کار بودم
نه اینکه بگم کار نیست
کارهست اما من جای الکی نمیرم کارکنم
جایی میرم که در ازای کارم 1چیزی یاد بگیرم
این مدت همش چشم امیدم به همین خانواده بوده
هرازگاهیم دوروبریام تلنگری برام شدن که اگر جور نشه حتما صلاحت نبوده
خیلی چیزا صلاح ادم نیست اما ادم میخوادش
اره منم دلم کار تو اون شرکتو میخواد
اما اگرنشه ختما 1حکمتی توشه
شایدم من صلاحیته اون کارو نداشتم
فردا صبح قراره ثواب کنم
اما ازامشب برنامه ریزی گناه فردا عصرمم چیدم
واقعا که بقول فیلسوف حتی دین داشتنمم تکلیفش با خودم معلوم نیست
کلی خبر بود که باید ثبت میکردم
اما حسو حالو انگیزش نیست
با خیال راحت بخوابید چون .........
دلم گرفته
حس می کنم باز حسودیم شده
اینکه ادم حسود باشه خوب نیست
بدترازاون اینکه بیای جاربزنی من حسودم
اما واقعا حسودیم میشه
حسودیم میشه به دخترپسرایی که طعم عشق و چشیدن
و دارن براش میجنگن چون طرفشونو پیداکردن
دلم چشیدن مزه ی عشق و میخواد
اما هرچی واسه رسیدن بهش دست و پا زدم پیدا نشد
هرچی بود هوس بود و هوس و هوس
من مثل قبلنا پاک نیستم
اما مثل بقیه جونام از گناهام لذت نبردم
مثل همسنام جونی نکردم
خواستم عاشقی کنم
اما نخواستن عشقونه بام رفتار کنن
دیگه دیگه اینم زندگی ما بوده دیگه
اما الان و این لحظه بنده باز حسودیم شده
راستش دیروز هرچی فکر کردم من چرا اجازه دادم اینا بیان
دلیلی پیدا نمی کردم،مامانش تو استخر دیده بودمو ازخواهری تل گرفته بود
3تا بچه ان،2تا خواهر داره که جفتشون معمارن
نمیدونم متولد چه سالیه چون خیلی وقت از اولین تماسشون گذشته
لیسانس فلسفه داره انگار،انتشارات دارن،حالام داره مهندسی میخونه
دیروز تنها دلیلی که یافتم خواهراش بودن
مامانش یادمه روز اول گفته بود بلکه ستارم بره پیش بچه ها سرکار
بماند که ازصبح چقد بدوبیراه گفتم به عالمو ادم که من اصلا خواستگار نمیخوامو اینا
عصرم که هرکاری کردم خوابم نبرد که سرحال باشم
زورکی اماده شدم تا بیان،ایش ش ش ش
دقیقا روزاییکه مهمون خارجی داریم من از روز قبلش خانم ایش ایشوی غرغروام
اومدن،مامانش و خواهراش،خواهرش مدیر گروه معماری دانشگاه ازاد شهرمون بود
خواهر کوچیکش همسنم بود و خاکی
اماخواهر بزرگه یکمکی ....................
بحث کارشدو اینا
خلاصه یکم حرفیدیم
بعدم خواهر بزرگه گفت من جلسه دارم بریم
مامانشم به مامان گفت برید پسرمون ببینید اگرپسندید مراحلوبعدوپیش بریم
به منم گفت من 2تا دختردارم توام میشی سومیش
خداروشکرهمتونم هم رشته ایدو هم فکر
وقتی رفتن من عصبی شده بودم خراب ب ب ب ب
اومدم تو اتاقمو 1فص مفصل گریه کردم
پسرشونو دیدم همون که شبیه علی بودو اینجا نوشتم
اما نمیخوامشون،اصلا دلم این ادمارو نمیخواد
من دلم شاهزاده سواربراسب سیاه سفیده رویاهامو میخواد
امابقول دایی جان انگاراین شاهزاده هنوز بدنیا نیومده
مهمون نهم هم اصرار داشت با دخترش بیاد که دخترش منو ببینه
منم به مامانم گفتم من جلوی 1خواستگار2بارنمیام
من مسخره مردم نیستم
مامانم به خانمه گفته بود دخترم اینجوری میگه شرمنده
خانمم گفته بود اتفاقا من گله دارم از دخترتون
اونروزم که ما اومدیم 5دقیقه بیشتر پیش ما ننشست
اصلا نشد ما باهاش بحرفیم
منم گفتم بدرک همینه که هستو بود
شرایط پسرش بدم نبوده اما من دیگه خستم
ازاین مراحل خستم
حالا هرکی ندونه فکر میکنه من چقدجلو خواستگاراومدم
زیاد نبوده شاید اما برام شده یکی از منفورترین کارا
چون 1جای کار این مراحل بنده میلنگه
ازدواج منم عجیب شده عجیب
اینقدرکه مامان اینا میگن میخوایم دیگه اگرخواستگارخواستیم راه بدیم
ادرس خونه مامانجونو بدیم
خداهمه چی و ختم بخیر کنه
بچه ها واسم دعاکنید زودتر1کاری پیدا شه من سرم گرم شه
وگرنه دق میکنم ازبس احساسای بد نسبت به خودم پیداکردم
صبح شده
من باید ازخواب بیدار شم
اما دلم صبح بخیر میخواد
اخه این چه صبحیه که باید بی صبح بخیر شروع بشه
اخه تا کی قراره بی شب بخیر خوابیدو
بی صبح بخیر بیدار شد
محبورم زورکی از تختم بیام بیرون
یادم میفته امروز چه روز شلوغیه
یادم میفته باید به مهندس .ب بزنگم
یادم میفته باید مکس کار کنم
یادم میفته عصرمهمون خارجی داریم
یادم میفته شب مهمونی دعوتیم
یادم میفته امروز صبح واقعا به صبح بخیر احتیاج داشته.
ازوقتی سال نو شده بود
دل ستاره خانوم هوسی نشده بود
اما امروز دلش یاد فیلای هندوستان افتاده
اما کسیم نیست که بتونه باهاش مطرح کنه
ستاره خانوم بهتره به دلت بگی نمیشه
بهش بگو باید فراموش کنه اون فیلارو
فعلا هوس بی هوس
بهم ثابت شده
رنگ اسمون همیشه ثابته
رنگ اسمون از چشم من همیشه 1رنگه
رنگ اسمون از چشم تو همیشه 1رنگه
رنگ اسمون از چشم من شاید همیشه تیره و ابری باشه
رنگ اسمون از چشم تو شاید همیشه ابی و سفیدو پاک باشه
رنگ اسمون ازچشم من همه جای دنیا 1رنگه
رنگ اسمون از چشم تو هم همه جای دنیا 1رنگه
اره بهم ثابت شده
اسمون دنیای کوچیکه من همه جا و همیشه 1رنگه
هرچیم امیدوارم باشم شاید رنگ ببازه نمیبازه
همیشه و همه جا این منم با همین دنیا با همین اسمون
شاید هوا ابری تر از این بشه
اما انگار قرار نیست روز افتابی بیاد
پس چرا بزرگترا میگن پشت این هوای طوفانی هوای افتابی میاد؟؟؟؟؟؟؟؟
پس چرا نمیاد اون روز؟؟؟؟؟؟؟؟
یعنی همچنان باید امیدوار بود؟؟؟؟
پس با نتیجه گیریای شخصی باید چکار کرد؟؟؟؟؟؟
هوای افتابی،اسمون ابی پس کجایی؟؟؟کی میایی؟؟؟؟
داداشی مدتهاست دلش کربلا میخواد
مامان بابا تصمیم گرفته بودن این عید ارزوشو براورده کنن
اما فکر کنم امام حسین دلش نمیخواست ما بریم پابوسشون
داداشی گفت با کلاسام تداخل داره واینا خلاصه بابا رفت انصراف داد
خیلی 1دفعه اومد خونه و گفت پس بریم مشهد
منکه جدی نگرفته بودم
اما انگار رفته بود بانک و حرف سفرشده بود
هتل بانک جا داشته و به بابا گفتن اگر میخواید برید میتونید
بابا میگفت 4حرکته
اما من اصلا دلم سفر نمیخواست
اما نمیتونستمم قید حرم طلایی امام رضا رو بزنم
همش تو خونه میگفتم بخدا اگه نمیخواستید برید مشهد من نمیومدم
خلاصه سال نو شد
1سالی نو شد که من بهش حسی نداشتم
شد دوم،شد سوم،و شروع جنب و جوش مامان اینا،جدی جدی راهی بودن
خواهری بهم میگفت اگر نمیخوای بری بمون پیش ما،اما من دلم نمیخواس امام رضا رفتنو از دست بدم
صبح چهارم حرکت کردیم،با اینکه حوصله جادرو نداشتم اما بدم نبود
شب سبزوار خوابیدیم،صبح حرکت کردیم،ساعت 8و9 مشهد بودیم
اطراف حرم که طرح زوج و فرد بودو ما هم پلاک مخالف،پی 120هزارتومان جریمه را بخودمان مالیدیم،گفتیم باشه صدقه واسه دولت اما ماشینمون دم دستمون تو پارکینگ باشه
خلاصه بالاخره رفتیم سمت حرم و من تمام فکرو ذکرم این بود که
چه لذتی داره 1پادشاه دعوتت کنه به مهمونی بزرگش اونم تو کاخش
همه جا غرق گل بود،هرچند که اون روز امام رضا دلش غم داشت،روز شهادت مادرشون بود
مادریکه تو اوج جوانی .................................................................
حرم غم داشت اما واسه من شادی بود،شادی اینکه تو اون روز تو حرم امام رضام
واسه من خیلی مزه داشت اینکه با تمام نالایقیم،لایق بودم برم سر سلامتی امام رضا
خیلی مزه داشت سال جدیدو با مهمونی این پادشاه شروع کردن
خیلی مزه داشت ایستادن جلوی ضریحشو ناباورانه نگاهش کردن
خیلی مزه داشت برا اولین بار عیدو با امام رضا شریک شدم
خیلی مزه داشت زار زار گریه کردن پیشش
خیلی مزه داشت باهاش حرف زدن و دردو دل کردن با پادشاه
خیلی مزه داشت پیشش از ارزوهات بگی ارزو هایی که کسی جز خداو ائمه نمیدونن
خیلی مزه داشت اینکه بهش بگی من عیدی میخوام
خیلی مزه داشت باهاش قول و قرار گداشتن
خیلی مزه داشت تند تند دعا و نماز خوندن واسه از دست ندادن زمان
خیلی مزه داشت تک تک ادمایی که بهت التماس دعا گفتن بیان جلوت
خیلی مزه داشت بالیدن به خودت که من به این مهمونی دعوت شدم پس بهم توجه دارن
خیلی مزه داشت زور زورکی عیدی خواستن
همه چیز خیلی مزه داشت کلا
1روز با مامان به زور بالا سر جا پیدا کردیم و مشغول دعا بودیم
برگشتم عقب دیدم مامانم داره با 1خانوم میحرفه
محل ندادموبه نماز خوندنم ادامه دادم،وسطش باز برگشتم از مامانم پرسیدم
مامان دعای بعد این نماز کجاست و اینا،اونام مشغول حرفیدن بودن
وقتی خانومه رفت مامان بهم گفت داشتن خواستگاریت میکردن
شنیدنش تو اون لحظه 1جوری بود،هم خوب بود هم بد
خوب چون لذت داشت امام رضا خودش یکیو بفرسته خواستگاریت
و بد بود چون دل خوشی از خواستگار ندارم و ازشون بدم میاد
به نماز خوندنم ادامه دادم و چیزی نپرسیدم،تو راه برگشت مامان خودش تعریف کرد
گفت خانومه مشهدی بوده گفته پسرم فوق مکانیک داره برا دکترا بورسیه شده بره خارج
خانومشم با خودش ببره،بمامان گفته بود تو رو خدا 1ادرسی تلفنی چیزی بدید
مامان گفته بود من دختر به راه دور نمیدم،حالا خارجش میگیم 5ساله
اما اگه پسرتون حاضر بیاد تهران زندگی کنه 1چیزی وگرنه نه
خانومم مامان گفت هرچی اصرار کرد من اینو گفتم تا اونم قانع شد که راست میگید راه دور سخته
خواستگار امام رضا هم پیچیده شد
به مامان گفتم بیچاررو خوب چه بدی داشت،باز مامان میگه یعنی تو با راه دور مشکلی نداری؟؟؟
من به مامان میگم من کلا زندگی تو کلان شهرو ترجیح میدم مامانجان
عصرشم با منیژ قرار داشتیم بریم بیرون دور دور
تو راه رفتن سرقرار ملوس منفور بهم اس میده،درواقع 1پیشنهاد داده،1پیشنهاد کثیف
اینقد کثیف که اولش جدی نمیگیرمش و بهش اس میدم جدی گفتی
اونم میگه اره و من دلم میخواد به حالو روز خودم گریه کنم
منیزو میبینم ،اینقد خانوم شده
همه چیزش عوض شده بود،از تیپش گرفته تا حرف زدن تا اخلاقش
حس میکردم این ادم اونی نبوده که من 4سال باهاش زندگی کردم
وسط بودن با منیژ مدام یاد حرفای ملوس میفتم،عصر خوبی میشه کلی حرف میزنیم اما .....
تو راه برگشت از پیشش حس میکنم من چقد ازهمه عقبم
حس میکنم من از همه جا موندم،حس میکنم دارم درجا میزنم
حس مزخرفی بود و منو تلخ کرده بود زیاد،حتی مامان اینا فهمیده بودن من تلخ شدم
چقد طولانی شد
انگار دیگه حس نوشتن نیست
فکر کنم بازم تلخ شدم تلخه تلخ
سلام
سال نوتون مبارک
امیدوارم سالی سرشار از سلامت و موفقیت و خوشبختی داشته باشید
سال 92 هم شروع شد
نمی تونم پیش بینی گنم امسال به کجا میرسم
نمیدونم اما انگار واسه امسال هیچ برنامه ای ندارم
امیدوارم بی برنامگی بیشتر از با برنامگی شیرین باشه
اما کلا 92 رو ترجیح میدم به 91
بگذریم از این حرفا
راستش دیگه دوس ندارم اینجا بنویسم
میدونم کسیم مشتاق موندنم نیست
الانم اگر می نویسم بخاطر چند نفریه که میبینم میخونننم
دنیای عجیبی شده عجیب با طعم گس
امسال با تمام وجود دلم میخواست لحظه تحویل سال
تو اتاق خودم باشم
تنهای تنها
اما مامان بابام نذاشتن
هرچند که میدونم اونام احتمالا خیلی راضیترن اگر من نباشم
طفلکا با تمام وجود دوس دارن من سرو سامون بگیرم
نه فقط اونا بلکه همه
مامانجونم بهم میگه ایشا.. سال دیگه تحویل سال تو خونه خودت باشی
اره منم امیدوارم حداقل تا سال دیگه شده 1زندگی مجردی جمع و جور اما جدا داشته باشم
دردناکه اینکه حس کنی هیچ جا میخوانت
نه تو دنیای حقیقی نه تو دنیای مجازی
میدونم این حس از ضعفمه
اما اره من تو این مورد ضعیفم
و دارم به چشم خودم خواسته نشدنم توسط دیگرانو میبینم
واین درد داره،دردیکه سایش دهنده ی روح و روان و جسمه
و من اینروزا تنها راه حلی که براش پیدا مردم خوابیدنه
اینکه بخوابم و یادم بره چقد تنهامو هیچ کس .......
اینکه تو گیجی و خواب الودگی باشم تا نتونم جدی به زندگیم فکر کنم
اینکه نتونم فکر کنم چی میخواستمو چی شد
اینکه نتونم فکر کنم .........................
اره من 1مریضم که هرچی ننویسم بهتره.......
هم واسه من هم واسه دوستا
نکنه 1وقت جنونم به اونها منتقل شه
از اون دوستایی که خجالت زدم میکنن و با اکراه یا بی اکراه میخوننم خیلی ممنونم
میخونمتون دوستا اما بی صدا
امیدوارم شما سال با برنامه و شیرینیو پیش رو داشته باشید.