اسکیس های روزانه ی من

ستاره ای که آسمونی واسه چشمک زدن توش نداره.

اسکیس های روزانه ی من

ستاره ای که آسمونی واسه چشمک زدن توش نداره.

اومدم که بگم

سلام

میدونم که اینروزا دیگه خیلی کسی سراغ بلاگ نمیاد

اما اومدم که بگم

هرچند این گفتنیو باید ده ماه پیش میگفتم

دیره اما الان اومدم بگم

اومدم بگم که بالاخره قسمت منم رسید

بالاخره منم راضی شدم بشینم پای سفره عقد و .....

اومدم بگم که راست میگن وقتی قسمت باشه خودش جور میشه

اومدم بگم هرچی ایراد گذاشتم هی اینو اون خوندم تو گوشم که

پسر خوبیه تو میخوای با اون ازدواج کنی نه ......

اومدم که بگم بخواست من رفتیم مشاوره چند جلسه و

مشاوره گفت من این ازدواج و تایید میکنم ومیگم موفق میشه این ازدواج

اومدم بگم که بازم به روانشناس راضی نشدم رفتیم پیش مشاور مذهبی

اومدم بگم اونم گفت با یکی دوجلسه من چیز بدی نمیبینم ازش

اومدم بگم با اینکه شرایطی که من میخواستمو داشت

اما دلم نمیخواست ازدواج کنم

اومدم بگم ...........

ده ماهه ازدواج کردیم

بلد بود دلمو ببره

فقط دل منو نبرده دل بقیه رو هم برده

خیلی زود خودشو جاکرده

کاری که شاید من بلد نیستم و نبودم هیچ وقت

همین دل بردناش بقیرو مصرمیکرد که منو راضی کنن که قبولش کنم

اومدم بگم  همسرم که دلمو برده پسر خوبیه

هرچند که همه ادما خوب مطلق نیستن

بماند که هرازگاه چیزایی متوجه میشم که شک بزرگی بهم وارد میشه

و اونقد منگ میشم که فقط میرم پیش مشاورمون

و اون همچنان بهم میگه من پای این ازدواج مهر تایید میزنم تا همیشه

تو گوشم میخونه که ازدواجی موفقه که دو طرف براش تلاش کنن

تو گوشم میخونه حرفاتو قورت نده

به زبون بیار خوشی و ناخوشیتو

اره خلاصه اومدم که این خبر تو بلاگم ثبت بشه

که بعد از ی تومار بزرگ خواستگار جور و واجور

بالاخره ی پسر معمولی همسرمن شد

تک پسری که سه سال ازم بزرگتره

یجورایی رقیبه و رشتش عمرانه

پسر کاری هست و برای زندگی تلاش میکنه

مستقل و مردونس

بلده حرف بزنه و باشخصیته

بلده باهمه ارتباط برقرار کنه

خونواده معمولی داره که شاید جزو معیارای من نبود

اما همه چیز باهم نمیشه برای ادم فراهم باشه

اومد خونمو وقت رفتن با چشمای امیدوار نگاه به تک تکمون کردو رفت ازخونمون

هربار بهم گفت توکل کن استرس نداشته باش

میگفت من توکل کردم سپردمش به خدا

خیالم راحته

وهربار من نمیفهمیدم چجوری اینقد ارومه

هرچندکه واقعیت این بود که اونم استرس داشته

اما محکم نشون میداد خودشو

همه چی خیلی سریع پیش رفت از نظر من

هرچند که دوماه مشاور رفتمون طول کشید

اما وقتی اکی شد همه چیز خیلی سریع پیش رفت

صبح رفتیم ازمایش

شب مهربرون  زسمی فامیلی بودبود

فرداشب عقد محضری

و تمام

بهمین راحتی من شدم همسرش

نگاهش وقتی مامانجونم گفت مامان روسریتو بردار داماد ببینتت فراموش شدنی نیست

سرخی صورته من و شرم نگاه اون و توجهش به موهامو وکیفش از ....

وقتی خیالش راحت شد شدیم مال هم

وقت خداحافظی  گفت ما میخوایم بریم حرم

شماها برید خونه،ما باهم میایم خودمون

و من سوار ماشینش شدم جداازخانواده

رفتیم حرم،ایستاد نمازخوندو اشک ریخت

و منم هاج و واج از دیدن شکرگذاریش

هاج و واج از .......

چندوقت دیگه میشه یسال

یسال که ......

ولش کن

اومده بودم فقط بگم بالاخره خواستگارا و خواستگاراومدنا تموم شد

اما خیلی طولانی شد

امیدوارم دل هرکی هنوز اینجارو میخونه خوش باشه

وبه مراد دلش برسه.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد