سرکارم
دفتر خالیه
منم و 1دختر دیگه
بقیه چرا نیستنو نمیدونم
جای بدی نیست
میگذرونیم فعلا
بیخیاله ارشدم هستیم
شمام که از ما خبری نمیگیرید
مام شماهارو میخونیم اما بی سروصدا
ساعت 1.10 بامداده
و من همچنان بیدارم
درحالیکه صبح سرساعت 9 باید دفتر باشم
مهندس امشب بهم یاد اوری کرد که فردا اول وقت بیایا اول وقت
مخم پره،پره پر
جوابای ارشد اومده
و من مجاز شدم
هم معماری هم طراحی شهری
با 1رتبه 3رقمی و 4رقمی دوست نداشتنی
باید اماده بشم واسه مرحله دوم
اما اینجا استادو کلاس نیست
من امار تهرانو دارم
اما واسه جدی پیگیری کردن باید حضوری بری
با قیمتای سرسام اور
نمیدونم چکار کنم
مهندس دیروز بهم گفت 1اسکیس امشب بزن فردا واسم بیاد
میخوام ببینم درچهحدی واسه کلاس
امروز کارمو دید گفت خوبه
بعدم گفت با مهندس ق صحبت کردم واست کلاس بزاره
نمیدونم چی میشه
باید بیام مفصل بنویسم از مهندس د عزیز
گفتنی ترین چیز اینکه
دقیقا تو 22اردیبهشت 92
خدا هم کمک کرد من ارشد مجاز شم
هم کمک کرد که مهندس اینا بگن بیا شرکت
میدونم خیلی مونده تا مرحله 2و جوابای قطعی
میدونم مونده تا روشن شدنه تکلیفم
میدونم بنده ناشکریم زیاد
اما دم خدا گرم
شاهدی
خودت شاهدی که چقدردلم پره
نمیدونم بهم حق میدی یا نه
نمیدونم حق دارم یا نه
اما میدونم دلم ازت گرفته
میدونی ازت خیلی انتظاردارم
میدونی همه چیز ازت میخوام
اینکه بهم توجه نمیکنی ازارم میده
تو توجه میکنیا اما من نمیبینم
تو می فهمی اما من نمیفهمم
تو قوی اما من ضعیفم
تو توانایی اما من عاجز
تو خدایی من بنده
خدا خدایی میکنه
خدا به بنده هاش میفهمونه
میفهمونه که چقدقادره
خدایا نمیگم اون بشه که من میخوام
میگم بهم بفهمون که چرا این میشه
بهم بفهمون که ته همه چیز
چرا ..........................
گاهی دلم تنگ میشه واسه اینکه
دلتنگ 1نفر ادم باشم
دلتنگ 1ادم نه دلتنگ خاطرات با اون ادم
روزام میگذره بدون هیچ نقطه عطفی
همرو از دور خودم میپرونم
این هفته میخواست هفته شلوغی بشه
اما نخواستم بشه
فیلسوف این هفته باز داره بام میحرفه
باز داره اصرار میورزه به اینکه جدی به اینده فکرکنم
جدی به ایندم با اون فکر کنم
ومن هرچی تلاش میکنم نمیتونم بهش بفهمونم
نمیتونه مرد زندگی من باشه
اما اوم انگار منو شناخته
میدونه چیا میخوام تو زندگیم
اما من محال میدونم اون بتونه منو خوشبخت کنه
مهندس م اصرار داره کاریکه بم داده انجام بدم
برم پیشش هم کارمو ببینه هم خودمو
اما من دوس ندارم ببینتم
دوس ندارم ازنزدیک باهاش اشنا بشم
پیشی مسئول پروژه پ.ک شده
رفته مشهد و خوش خیاله که من 1روز میرم دیدنش
لجباز چند روز پیش بهم اس داده
و من بعد مدتهاکرمم گرفت جواب دادم
علی ازحال روحی داغونم باخبر شده
میگه میخوام بیام ببینمت
قراره امشب پرواز کنه
اما من دوس ندارم ببینمش
میترسم اینهمه راه بیادو
من نتونم خودمو راضی کنم برم ببینمش
عجیب چندروزه همه یادم میکنن
دیروز استاد مرضیه بهم زنگ زد
اصلا باورم نمیشد
زنگیده بود حالمو بپرسه
وسط حرفاش بهم گفت از نکردی
1آن ترسیدم باز زنگیده باشه واسه داداشش خواستگاری ازم
اما خداروشکر فقط حال و احوال بود
دیشب زهرا بهم اس داد
داره از میکنه
اونی که ایده الش بود نیست
اما گفت پسرخوبیه
واقعا ازصممیم قلب ارزو میکنم خوشبخت بشه
این دختر لیاقتش 1مرد خیلی خوبه
این دختر فرشتس
دختر به این پاکی که تمام این مدت
فقط تحمل کردو گفت خدا
حقش بود که ایده الشو خدا بزاره سرراهش
اما امیدوارم بهش خوشبختیشو هدیه بده
منیژم دیشب اس داد بهم
اونم باز داره کرم میریزه
با اونم یکم حرفیدم
اما کلا کلافه شده بودم همزمان 3و4نفر داشتن اس میدادن
دیگه ه ه ه؟؟؟؟؟
اهان
کلاس اسکیس اسم نوشتم
اما پشیمون شدم رفتم انصراف دادم
گفتم بزار 1شنبه جوابا بیاد بعد اسم بنویسم
اگر لازم شد
امیدوارم 1شنبه باز خدا نا امیدم نکنه
امیدورام اگر لازم شد برم کلاس
کلاس پرنشده باشه
امیدوارم هرچی خیره پیش بیاد
تنها بهونه ای که میتونیم واسه
نرسیدنمون به ارزوهامون بیاریم
واسم دعا کنید بچه ها
دعا کنید 1شنبه .................
اوضاع روحی داغونه
سفر فردام هیچی شد
امروز مهندس ب بعد 2ماه گفت نه
بهمین راحتی
سرم به شدت میدرده
چندوقته باز سردرد خرکیا شروع شده
احتمالا فردا صبح باز چشام بادکنکه
از زندگی خسته شدم
نه بخاطر نه امروز
نه چند روزیه حال و روزم اینه
بدتر از همه درد اینجاست که
کسیم نیست سنگ صبور باشه
همش به این فکر میکنم اگریکی بود
شاید زندگی به این تلخی نبود
شاید با وجودش تلخیارو میشد تحمل کرد
شاید اینقد پشتت بود که حس کنی میتونی تلخیارونابود کنی
شاید ...............................................
منیز بهم میگه چرا خوب نیستی؟؟
بهم بگو به چی فکر میکنی که میریزی بهم
فقط تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شروع میکنم جواب دادن و بی محابا میاد
بهش میگم تنهام
اما نمیزارن به حال خودم باشم
ملوس میحرفه
فیلسوف میحرفه
خواستگار میاد
استرس جواب کنکور هست
فکر ازمون عملی هست
فکر تمرین وکلاس واسه ازمون عملی
بلاتکلیفی برا کار هست
کلاسای مکسم هست
دلم میخواد بشینم زار بزنم
تازه کلی از دغدغه هامو روم نمیشه به منیژ بگم
اما خودم که میدونم تو دلم چی میگذره
بهم میگه کنکورو کار منطقیه
خواستگارم همینطور
اما اون 2تا نه
ارزششو ندارن
بهم میگه من تجربه کردم هرچی سخت بگیری سخت میگذره
اما من سخت نمیگیرم
اما همش سختیه
مگه من چه خوشیی دارم
مگه من کیو دارم باش برم بیرون
مگه من ................................
حالم بشدت بده
امروز بدون هماهنگی 3نفریعنی مامانو خواهریو شوهر خواهری
1حرف و با لفظای مختلف بهم گفتن
و این واسه من 1نشونه بحساب میاد
اینکه اگه جایی کسیو رنجوندی
بفکر توبه باش
بفکر دراوردن از دلشون باش
وگرنه ............................
ومن با صراحت گفتم من دل خیلیارو شکوندم
پس الان اه اونا گرفتتم
اما امشب به مامانم گفتم
به همون اندازه که من دل کسیو شکوندم اونم دل منو شکونده
پس این با اون در
تازه اگر بخواد حلالمم نکنه بازم من حلالش نمیکنم
اینجوری با اون ادما بی حساب میشم
خسته شدم
هم از خودم هم ازتمام ادما
دیروز بازم مهمون داشتیم
ازنوع مهمونای گندیکه من ازشون متنفرم
گفتم که قراره شنبه بیان
پسره متولد اسفند60 بود و مهندس عمران
1خانواده کم جمعیت بودن
باباش با بابام دوست بود مامانش با مامانم
البته اولش نمیدونستن
عموش با داییام رفیق صمیمین
شوهرخواهریم پسررو میشناخت
من هیچ علاقه ای به اومدنشون نداشتم
مخصوصاکه فهمیدم اشنا هم دراومدن
اما پریشب خیلی جدی به مامانمیگفتم بهشون بزنگ بگو نیان
اخه مامانمم کمردرد کرده بود شدیدو افتاده بود تو رختخواب
مامان گفت زشته
بابام برگشت بهم گفت بابا مگه میخوام ترشیتو بندازم؟؟!!1
هرکس که میخواد بیاد که ادم ندیده نمیگه نه
جمعه که خونه عمم مهمون بودیم
تمام مدت من داشتم سعی میکردم مامانو راضی کنم که
بزنگه بگه نیان،اما نزنگید
خلاصه دیروز باز مراسم فحش خورون این خانواده بود
من راه میرفتم فحش میدادم که بیخود میخوان بیان
نزدیکای اومدنشون بود پای اینه داشتم میگفتم بمیرن ن ن ن
مامانم میخنده بهم میگه اگه یکی از اینا بشه شوهرت
روت میشه بهش بگی اینهمه بهتون بدو بیراه میگفتم؟؟؟
میخندم میگم اره میگم،1لحظه بعد میگم نمیگم
باز میگم اصلا چمیدونم
مامانمم داره بمن میخنده
ما 6.30 منتظرشون بودیم
اما نیمدن
حالا من و خواهریو داداشی رفتیم پایین
نشسته بودیم به شوخی و خنده
خواهری میگفت یادشون رفته
من میگفتم بهشون گفتی 7بیان مامانخانم
داداشم میگفت پاشو بهشون بزنگ
باز میگفتیم بابا رو بفرستیم در خونشون
وای اصلا 1وضعی بود
یکی 1نظر میداد بقیه میزدیم زیر خنده
چون تهه مسخرگی بود و قرار نبود هیچ کدوم ازاینکارارو بکنیم
وسط خنده هامون بود 1دفعه زنگو زدن
وای با 1حالت مسخره ای همه از جاشون پریدن
هرکس به 1سمت میرفت
خلاصه ما 3تا وثل جوجه مرغا دونه دونه رفتیم بالا
تو پله ها مامانشو دیدم
با 1خانمه دیگه بود
ازش دبم اومده بود
به خواهری میگفتم من نمیخوام برم پایین
جدا هیچ دوس نداشتم
مامان اومد صدام کرد گفت میای پایین منم با صراحت گفتم نه
اما بعدش رفتیم پایین
خانمه با خواهرزادش بود
خانمای بدی نبودن
نه اونا منو پسندیدن نه من اونارو
10 دقیقه ای نشستنو رفتن به سلامت
حالا رفته بودن من سگ شده بودم
یعنی سگ به تمام معنا
کسیم نبود ارومم کنه
اینقد سگ بودم تا شد وقت خواب
تنها کاری که شاید ارومم میکرد گریه بود
تازه فهمیدم چه بغضی تو گلوم بوده
تا تونستم گریه کردمو بعدم تنها خوابم برد
اره دیشبم 1شب بود مثل تمام شبا
که من تنها خوابیدم
فقط دیشب حس بدی که چند ماه پیش تجربش کرده بودم
باز برگشته بود سراغم و .....................
بیخیال فعلا که الان صبح شده و من سالمم
چهاردهمین مهمونم اومدو رفت
قراره این مهمونا چندتا بشه؟؟؟؟؟
بنظر شما این مهمونا چندتا میشن؟؟؟
جدی نظز بدید
دوست دارم ببینم شما چی فکر میکنید
هم خاموشا هم روشنا لطفا نظرتونو برام بگید
قراره این عنوانا تا چند بره؟؟؟تا چندمین مهمون؟؟؟؟
تو خونه تنهام
مامان اینا رفتن خواستگاری واسه دایی کوچیکه
بابا و داداشیم نیستن
فقط منمو من
دایی جون 4سال ازمن بزرگتره
این بار دومه براش میرن خواستگاری
دیروز مامانی زنگید خونه دختره اینا
با مامانش حرفیدو قرار شد امروز خبر بگیرن
مامانش خیلی سین جیم(درسته؟؟؟) کرده بود
مامان میگفت با 1حالت بدیم گفت چندتا خواهرهستید
مامانیم با همون حالت بهش گفت من همین 1دونه ام خانوم
خلاصه صبح که مامان زنگید
خانومه خیلی اشتیاق نشون داده بود
که شوهرم گفته به هرکس تاحالا گفتیم نه
به اینا نمیشه بگیم نه
مامان گفته بود ما کی خدمت برسیم
خانومه گفته بود همین امروز(یعنی اخره حولی)
گفته بود ما فردا نیستیمو الو بل
به مامان گفته بود تا10 شب هروقت میخواید میتونید بیاید
خلاصه با کلی اینور اونور قرار شد 9برن که مادربزرگ دختر خانومم باشه
و تازه رفتن و من تنهام
تازه ازکلاس اومدم
حالابریم سر داستانای مسخره خودم
خواستگار قبلیه بود که خواهراش وخودش معمار بودن
خواهریو شوهر خواهری رفتن ازنزدیک دیدنشو باش حرفیدم
البته به اصرار مامانش
پسره قبل ما رفته بوده تحقیق
بگو جناب با فامیل ما دوسه جون جونین
بعدش این فامیله ما شماره مارو بهش داده بوده
بعدش مامانش منو تو استخر دیده و بی خبر زنگیده خونمون
تازه فهمیده بودن من همونم
کارش اصلا قشنگ نبود که هنوز اجازه نداده بودیم که حتی بیاد منو ببینه
اما اون رفته بود از این دوستش پرس و جو
شوهرخواهریم گفت عمرا نمیزارم ستاررو حرومش کنید
با دادنش به ادم الکی،پسره شل و ول بوده
خلاصه 1نه خوشگل بهشون گفتیم
این هفته هم 2،3نفرزنگیدن
یکیشون که نمایشگاه چوب داشت بهش گفتیم نه
یکیشونم مهندس عمرانه و اشنا در اومدن
اونام قراره شنبه بیان اینجا
اما من نگرانه اینم که فهمیدن اشناییم
میترسم تو رودروایستی گیرکنن
اینم از این
دیگه چی نگفتم؟؟؟؟؟
اهان مهندس .ب هم همچنان مارو در بلاتکلیفی قرار داده است
استادمم که گفت واست سپردم
اما هنوز چیزی نشده
فعلا که ازصنف علافان و بیکاران خارج نشدیم