پنج شنبه 1پسرومامان دیگه خونمون بودن
پسره مدیر مالی چندتاشرکت بود
پست و مقام زیاد داشت
متولد 64 بود تو 1خانواده 3فرزندپسر
همسایه عمم بودنو خونه عمم دیده بودن
پسره همه چیش خوب بود شاید
اما از لحاظ ظاهری خوب نبود
اونم منو نپسندید
منم نپسندیدم
قضیه کنسل شد
این وسطا خانواده ک.... هم ....
بیچاره ها خیلی منتظر موندن
اما به اونام مامان امروز گفته نه
تصمیم واسه زندگی خیلی سخته ها
پسر خوبی بود
فقط مدرک نداشت
و خانوادش با کلاس نبودن
از اونا بود که همه کار برات میکرد
خودشم بی فرهنگ نبود
نمیدونستم باید چی بگم
دیشب مراسم بودیم
به مامانم گفتم مامان ادم اگه مادرشوهرشو بخواد ببره خونه فامیل
ضایعس خانواده شوهرش بی کلاس باشن
مامانم که خودش پسررو نپسندیده بود
دیگه امروز جدی بهشون گفته نه
نمیدونم چرا ناراحتم
شاید خسته شدم
خسته شدم از تکرارا این پروسه
شاید دلم میخواد زودتر یکی بیاد که
این تنهایی تموم بشه
زیادی احساس تنهایی میکنم
مخصوصا که پنج شنبه تا نزدیکای صبح با فیلسوف حرفیدم
و خاطرات تلخی از زندگی من مرور شد
که کلا افسردم کرده
و هیچ کسم نیست باهاش دردودل کنم
فیلسوف بهم گفت حتما برم مشاوره
دیروز بهش میگم فامیلی مشاوری که میگفتی چی بود
قرار شده بهم خبر بده
رومم نمیشه بهش بگم من حالم بده لطفا زودتر بگو
دوس جونیا برام دعا کنید
دعا کنید از این تنهایی و حسای مزخرف خلاص شم