راستش دیروز هرچی فکر کردم من چرا اجازه دادم اینا بیان
دلیلی پیدا نمی کردم،مامانش تو استخر دیده بودمو ازخواهری تل گرفته بود
3تا بچه ان،2تا خواهر داره که جفتشون معمارن
نمیدونم متولد چه سالیه چون خیلی وقت از اولین تماسشون گذشته
لیسانس فلسفه داره انگار،انتشارات دارن،حالام داره مهندسی میخونه
دیروز تنها دلیلی که یافتم خواهراش بودن
مامانش یادمه روز اول گفته بود بلکه ستارم بره پیش بچه ها سرکار
بماند که ازصبح چقد بدوبیراه گفتم به عالمو ادم که من اصلا خواستگار نمیخوامو اینا
عصرم که هرکاری کردم خوابم نبرد که سرحال باشم
زورکی اماده شدم تا بیان،ایش ش ش ش
دقیقا روزاییکه مهمون خارجی داریم من از روز قبلش خانم ایش ایشوی غرغروام
اومدن،مامانش و خواهراش،خواهرش مدیر گروه معماری دانشگاه ازاد شهرمون بود
خواهر کوچیکش همسنم بود و خاکی
اماخواهر بزرگه یکمکی ....................
بحث کارشدو اینا
خلاصه یکم حرفیدیم
بعدم خواهر بزرگه گفت من جلسه دارم بریم
مامانشم به مامان گفت برید پسرمون ببینید اگرپسندید مراحلوبعدوپیش بریم
به منم گفت من 2تا دختردارم توام میشی سومیش
خداروشکرهمتونم هم رشته ایدو هم فکر
وقتی رفتن من عصبی شده بودم خراب ب ب ب ب
اومدم تو اتاقمو 1فص مفصل گریه کردم
پسرشونو دیدم همون که شبیه علی بودو اینجا نوشتم
اما نمیخوامشون،اصلا دلم این ادمارو نمیخواد
من دلم شاهزاده سواربراسب سیاه سفیده رویاهامو میخواد
امابقول دایی جان انگاراین شاهزاده هنوز بدنیا نیومده
مهمون نهم هم اصرار داشت با دخترش بیاد که دخترش منو ببینه
منم به مامانم گفتم من جلوی 1خواستگار2بارنمیام
من مسخره مردم نیستم
مامانم به خانمه گفته بود دخترم اینجوری میگه شرمنده
خانمم گفته بود اتفاقا من گله دارم از دخترتون
اونروزم که ما اومدیم 5دقیقه بیشتر پیش ما ننشست
اصلا نشد ما باهاش بحرفیم
منم گفتم بدرک همینه که هستو بود
شرایط پسرش بدم نبوده اما من دیگه خستم
ازاین مراحل خستم
حالا هرکی ندونه فکر میکنه من چقدجلو خواستگاراومدم
زیاد نبوده شاید اما برام شده یکی از منفورترین کارا
چون 1جای کار این مراحل بنده میلنگه
ازدواج منم عجیب شده عجیب
اینقدرکه مامان اینا میگن میخوایم دیگه اگرخواستگارخواستیم راه بدیم
ادرس خونه مامانجونو بدیم
خداهمه چی و ختم بخیر کنه
بچه ها واسم دعاکنید زودتر1کاری پیدا شه من سرم گرم شه
وگرنه دق میکنم ازبس احساسای بد نسبت به خودم پیداکردم