تو خونه تنهام
مامان اینا رفتن خواستگاری واسه دایی کوچیکه
بابا و داداشیم نیستن
فقط منمو من
دایی جون 4سال ازمن بزرگتره
این بار دومه براش میرن خواستگاری
دیروز مامانی زنگید خونه دختره اینا
با مامانش حرفیدو قرار شد امروز خبر بگیرن
مامانش خیلی سین جیم(درسته؟؟؟) کرده بود
مامان میگفت با 1حالت بدیم گفت چندتا خواهرهستید
مامانیم با همون حالت بهش گفت من همین 1دونه ام خانوم
خلاصه صبح که مامان زنگید
خانومه خیلی اشتیاق نشون داده بود
که شوهرم گفته به هرکس تاحالا گفتیم نه
به اینا نمیشه بگیم نه
مامان گفته بود ما کی خدمت برسیم
خانومه گفته بود همین امروز(یعنی اخره حولی)
گفته بود ما فردا نیستیمو الو بل
به مامان گفته بود تا10 شب هروقت میخواید میتونید بیاید
خلاصه با کلی اینور اونور قرار شد 9برن که مادربزرگ دختر خانومم باشه
و تازه رفتن و من تنهام
تازه ازکلاس اومدم
حالابریم سر داستانای مسخره خودم
خواستگار قبلیه بود که خواهراش وخودش معمار بودن
خواهریو شوهر خواهری رفتن ازنزدیک دیدنشو باش حرفیدم
البته به اصرار مامانش
پسره قبل ما رفته بوده تحقیق
بگو جناب با فامیل ما دوسه جون جونین
بعدش این فامیله ما شماره مارو بهش داده بوده
بعدش مامانش منو تو استخر دیده و بی خبر زنگیده خونمون
تازه فهمیده بودن من همونم
کارش اصلا قشنگ نبود که هنوز اجازه نداده بودیم که حتی بیاد منو ببینه
اما اون رفته بود از این دوستش پرس و جو
شوهرخواهریم گفت عمرا نمیزارم ستاررو حرومش کنید
با دادنش به ادم الکی،پسره شل و ول بوده
خلاصه 1نه خوشگل بهشون گفتیم
این هفته هم 2،3نفرزنگیدن
یکیشون که نمایشگاه چوب داشت بهش گفتیم نه
یکیشونم مهندس عمرانه و اشنا در اومدن
اونام قراره شنبه بیان اینجا
اما من نگرانه اینم که فهمیدن اشناییم
میترسم تو رودروایستی گیرکنن
اینم از این
دیگه چی نگفتم؟؟؟؟؟
اهان مهندس .ب هم همچنان مارو در بلاتکلیفی قرار داده است
استادمم که گفت واست سپردم
اما هنوز چیزی نشده
فعلا که ازصنف علافان و بیکاران خارج نشدیم