منیز بهم میگه چرا خوب نیستی؟؟
بهم بگو به چی فکر میکنی که میریزی بهم
فقط تنهایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شروع میکنم جواب دادن و بی محابا میاد
بهش میگم تنهام
اما نمیزارن به حال خودم باشم
ملوس میحرفه
فیلسوف میحرفه
خواستگار میاد
استرس جواب کنکور هست
فکر ازمون عملی هست
فکر تمرین وکلاس واسه ازمون عملی
بلاتکلیفی برا کار هست
کلاسای مکسم هست
دلم میخواد بشینم زار بزنم
تازه کلی از دغدغه هامو روم نمیشه به منیژ بگم
اما خودم که میدونم تو دلم چی میگذره
بهم میگه کنکورو کار منطقیه
خواستگارم همینطور
اما اون 2تا نه
ارزششو ندارن
بهم میگه من تجربه کردم هرچی سخت بگیری سخت میگذره
اما من سخت نمیگیرم
اما همش سختیه
مگه من چه خوشیی دارم
مگه من کیو دارم باش برم بیرون
مگه من ................................
حالم بشدت بده
امروز بدون هماهنگی 3نفریعنی مامانو خواهریو شوهر خواهری
1حرف و با لفظای مختلف بهم گفتن
و این واسه من 1نشونه بحساب میاد
اینکه اگه جایی کسیو رنجوندی
بفکر توبه باش
بفکر دراوردن از دلشون باش
وگرنه ............................
ومن با صراحت گفتم من دل خیلیارو شکوندم
پس الان اه اونا گرفتتم
اما امشب به مامانم گفتم
به همون اندازه که من دل کسیو شکوندم اونم دل منو شکونده
پس این با اون در
تازه اگر بخواد حلالمم نکنه بازم من حلالش نمیکنم
اینجوری با اون ادما بی حساب میشم
خسته شدم
هم از خودم هم ازتمام ادما