اسکیس های روزانه ی من

ستاره ای که آسمونی واسه چشمک زدن توش نداره.

اسکیس های روزانه ی من

ستاره ای که آسمونی واسه چشمک زدن توش نداره.

فهمیده

دیشب نشسته بودیم پای تی وی 

تلفن زنگید 

شمارش غریبه بود و این یعنی بازم ... 

اره باز خواستگار بود 

من و داداشیم که انگار نه انگار 

با صدای بلند میحرفیدیمو تی وی هم صداش زیاد بود 

حالا مامانم کنار دستمون داشت میحرفید 

اخر دید روی ما کم نمیشه به خانم گفت  

شرمنده من صداتونو ندارمو رفت تو اتاق 

کلی وقت تو اتاق بود 

به داداشی میگم مشکل ازمردم نیستا 

هرکی میزنگه مامانه ما باش طولانی میحرفه 

خلاصه اومده بیرونو میگه  

پسرشون 61 بود 

فوق کامپیوتر داشت 

استخدام رسمی بود 

مامان باباش فرهنگی بودن 

و....................... 

و...................... 

و................... 

حالا ادمم روش نمیشه بگه مامانی اخرشو بگو 

بالاخره خودش به اخرش رسید 

گفت انگارقدش خیلی بلند نبود 

میگم خودش گفت؟؟؟؟!!! 

میگه نه من پرسیدم 

بعدم قد تورو گفتم 

مامانش گفت با این اوصاف اگر دختر شما بلند میخواد 

من شمارو تو زحمت نندازم بهتره  

ادم فهمیده به این میگن 

ماهم که شانس نداریم 

اما اخرشو خراب کرده خانمه 

گفته اگر اجازه بدید 

یکی از دوستامون دنبال دختره 

شمارتونو به اون بدم 

به مامان میگم مادره من اینجا مگه بقالیه؟؟؟؟ 

و مادره منم ................................. 

خلاصه که ما بساطی داریم با این تماسا 

مهنور

چهارشنبه بلیط گرفتم برا یزد 

اما تنهام  

اصلنم حوصله تنهاییو ندارم 

بدبختی بلیط پردیس برا برگشت نبوده 

این یعنی من تقریبا 7ساعت تو یزد تک وتنهام 

درحالیکه کل کارم شاید1.5هم نشه 

حالا موندم چکار کنم 

هیچکیم یزد نیست باش بریم بیرون 

از شانس بد ما اینجاهم یزدی نداریم 

که 2ساعت بیاد باهم بریم مهنور 

من یکم دوچرخه سواری کنم 

خب نمیخوام تهنا برم 

 

 

 

پ.ن:میرم یزد برا گرفتن مدرک موقتم 

باید 1سرم برم پیش استاد راهنمام 

نمیدونم چرا اما خل شدم که الان برم 

اخه مطمئنم مهرم باز میرم 

خو مهردوستام میرن منم باید برم دیگه

دوست داشتن واقعی

با خودم میگم  

دوست داشتنم خیلی واقعی بوده که  

با وجود خیانتش باهاش موندمو بازم بهش حس داشتم 

بعد ۱چیزی یا کسی  

از اون دور دورا بهم میگه 

همچینم دوست داشتنت پاک و پاکیزه نبوده 

توام خیانت اونو با خیانت جواب دادی 

و من به این فکر میکنم که چیزی که عوض داره گله نداره 

و اینکه بازم با وجود این حرفها 

دوست داشتن من خیلیم واقعی وبیشتر از اون بوده.

پنجمین مهمون

بازم مهمون واسمون اومد

دیروز

اونم بعد کلی کل کل

ازاوائل ماه رمضون منتظربودن اجازه بدیم بیان

بالاخره مامان بزور بهشون اجازه داد

اما کلی خندیدیما

ازاولش این خانواده

کلی شادی برا ما داشت

اخه فکرکن دوستمون میخواسته بهشون تلفن خونمونو بده

بعد حفظ نبوده

بعد همون موقع داداشیو میبینه

بهش میگه بیا اینجا

داداشیم میره

دوستومن بهش میگه تلفن خونتونو بده

داداشی میگه من کاری به اینکارا ندارمو اینا

بالاخره بزور همونجااز داداشیه کوچولوی ما تلفن و میگیرن

ونقد و ول نمیکنن نسیرو بچسبن

بعدشم که واسمون تعریف کردن مامردیم ازخنده

بعدم که مامانش زنگید مامان فهمید

ازهمسایه های قدیمیشونن

خواهری که شنید فهمید از فامیلای شوهرشن

حالام که اومدن فهمیدیم با خانم پسرعموی بابام فامیلن

یعنی مامردیم ازخنده اینمدت

پسرشون تو27ساله

خاونواده خوبین

پسرم لیسانس مکانیک داره انگار

1جا بازرس 1شرکت 1جام انگارمدیر عامله

دیروز بالاخره اومدن

البته نیم ساعت زود اومدن

فکرکن مامان حاضرنبود هنوز

یعنی وقتی زنگ و زدن ما ترکیدیم

هیچی اماده نبود

نه شیرینی نه گز نه سوهان نه شکلات نه شربت

فقط 1ظرف میوه اماده بود که اونم

هنوز سبدای هر میوه رو اپن بود

شانس گفت من لباسی که میخواستم بپیوشمو انتخاب کرده بودیم

مامان که تا اونا بیان بالا لباساشو پوشید

خواهریم شانس اونجا بود و اپن و خلوت کرده بود

اما خودش تو اشپزخونه گیرافتاده بود

منم بدو اومدم بالا و اماده شدم

بعدم که مامان صدام زدو رفتم پایین

برخلاف همیشه اینبار استرس نداشتم

یعنی ازقبلش با خودم کار کرده بودم که خجالت نکشم

خلاصه رفتمو نشستمو

مامانش بودن با مادربزرگش

حالا خواهری از این مادربزرگه کلی واسه ما تعریف کرده بود

وای این حرف میزد من توروش میخواستم بخندم غش غش

یکم نشستنو بعدم رفتن

وقته رفتن مادربزرگه بمن میگه عزیزم با ما کاری نداری؟

میگم نه شما لطف دارید

اصرار که اگر کاری داری بگوها من همه کارم

وای من دیگه ترکیده بودم

بعدم به مامان گفت ما اگر زنگ زدیم مثل اینبار طولش ندیدا

اخه مامانش گفت تاحالا نشده بوده از تماس من

تا رفتن خونه دتختر اینهمه طول بکشه

خلاصه پسرشون اومد دنبالشونو رفتن

شانس داداشیم فرستاده بودیم بیرون نشد شازدشونو ببینه

وقتی رفتن تازه من فهمیدم خواهری تو اشپزخونس

تازه سوتیا رو شد

وای ما 2ساعت داشتیم میخندیدیم

فکرکن مامان هول شده بود

فقط ظرف شیرینیو اورده بود جلوشون

وای اینقد خندیدیم که حد نداشت

اولین مهمونی بود که من از اومدنو رفتنشون دپرس نشدم

فکرم نکنم اکی بشه

 

 

 

 

پ.ن :بچه ها من امشب باز خرابکاری کردم

تورو خدا دعا کنید حرفای من و حاضرجوابیام ...................

وای خدایا معذرت اما تو که دیگه بندتو میشناسی

جون ستاره همه چیو درستش کن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.