اسکیس های روزانه ی من

ستاره ای که آسمونی واسه چشمک زدن توش نداره.

اسکیس های روزانه ی من

ستاره ای که آسمونی واسه چشمک زدن توش نداره.

مهندس پنبه ای

وقتی دارم پله پله میام پایین انگاردارم پاموروابرامی ذارم،تمام وجودم سرشارازلذت

دوس دارم برگردم پشت سرم وتمام وجودم چشم بشه ونگاهش کنم،برنیمگردم اما همه جلوی چشممن

صورت سفید و پراز چین وچروکش،چین وچروکایی که صورتشو زینت دادن وحاکی از 1عمرتجربن،حاکی از1عمر تلاش،حاکی از1عمر......،چشمای خسته اماپرانرژی پشت عینکش،لباش که وسط صحبت انگاردیگه توان تکان خوردن و حرف زدن ندارن اما بازم مصمم ادامه میدن،موهای مرتب مثل پنبش،لباس ساده و مرتبش،کاپشنی که محض احترام بهت درش میاره،اما وسطش احساس سرمامیکنه وباکلی توصیف ازپیری وعذرخواهی بازمیپوشتش،اتاق شخصی که نشون میده صاحبش چقدرباتجربست و پرانرژی وپرتلاش اما تواضع خودش میگه اتاقم بهم ریختس.

بالای سرتونگاه میکنی،میبینی بالای پله ها ایستاده ورفتنتونظاره میکنه ومشهدیشم فرستاده که تادم درمشایعتت کنه،که دروبرات بازکنه و توکفشاییکه برات جفت کردروبپوشی وازدفترش بری بیرون ومشهدیم منتظررفتن تو.

دلم میخواست اینقدحرف براگفتن داشتم که این نشست هیچ وقت تموم نشه.

زدی بیرون که بری سمت خونه اما ناخوداگاه یادت میفته که چقدر دوس داری روبروی این یگانه مرد بشینی وبلزبرات حرف بزنه وبازتو سراپاگوش بشی وهمراهیش کنی که وسط حرفاش بگه نه انگار بچه باهوشی هستی وتواوج بگیری وبری اون بالا بالاها ازاینکه ....................و راهتوکج کنی وبری سمت کتابفروشی

وای که چه لحظه های شیرینین 

وای که چه لحظه های شیرینی میشه اگر زیردست این یگانه مردکهنسال پنبه ای کارکنی واون کاراتوببینه وباارامش تمام اشتباهاتتوبهت گوشزد کنه.

 

 تولحظه ای که تمام فکروذکرت درگیرپوچی زندگیه خدامثل 1فرشته میفرستتش جلو روت وتو بااینکه اینقداعتماد بنفس نداری که پاشی بری پیشش،اما نازی شیرت میکنه که بابامگه نمیشناسیش پس پاشو برو حرفتوبزن و تو میری جلو وباکلی استرس حرفاتو می زنی و اون هم نه باروی گشاده اما شنوای حرفاته و بعدم ..............

و1 بعدازظهر پرازاسترس و بعدازظهرهای پراسترس بعدش وبالاخره لحظه ای که دل شیر پیدامیکنی وپشت دردفترش بهش زنگ میزنی که من پشت درم و ...........

و1نشست 1ساعتو نیمه ی پربار و چندتا کتاب رودستت و تشویق برا اینکه خودت کمک کنی نشستای بعدی نزدیکتر بشن.

ووقتی برمیگردی خونه و حرفای مامان ومامانجون و  اطمینان تو ٬توگفتن اره بخدا راضیم،محشره ...........

کاش میشد این یگانه مرد کهنسال باباجون من بود.

 

دلم هوای ارامش یگانه مردکهنسال روکرده

عجب ارامشی داشتی مرد پنبه ای  

 

 

 

پ.ن : 

 چه حالی میده وقتی داری ازش مینویسی بهت زنگ بزنه که ............

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد