اسکیس های روزانه ی من

ستاره ای که آسمونی واسه چشمک زدن توش نداره.

اسکیس های روزانه ی من

ستاره ای که آسمونی واسه چشمک زدن توش نداره.

چهاردهمین مهمون

دیروز بازم مهمون داشتیم

ازنوع مهمونای گندیکه من ازشون متنفرم

گفتم که قراره شنبه بیان

پسره متولد اسفند60 بود و مهندس عمران

1خانواده کم جمعیت بودن

باباش با بابام دوست بود مامانش با مامانم

البته اولش نمیدونستن

عموش با داییام رفیق صمیمین

شوهرخواهریم پسررو میشناخت

من هیچ علاقه ای به اومدنشون نداشتم

مخصوصاکه فهمیدم اشنا هم دراومدن

اما پریشب خیلی جدی به مامانمیگفتم بهشون بزنگ بگو نیان

اخه مامانمم کمردرد کرده بود شدیدو افتاده بود تو رختخواب

مامان گفت زشته

بابام برگشت بهم گفت بابا مگه میخوام ترشیتو بندازم؟؟!!1

هرکس که میخواد بیاد که ادم ندیده نمیگه نه

جمعه که خونه عمم مهمون بودیم

تمام مدت من داشتم سعی میکردم مامانو راضی کنم که

بزنگه بگه نیان،اما نزنگید

خلاصه دیروز باز مراسم فحش خورون این خانواده بود

من راه میرفتم فحش میدادم که بیخود میخوان بیان

نزدیکای اومدنشون بود پای اینه داشتم میگفتم بمیرن ن ن ن

مامانم میخنده بهم میگه اگه یکی از اینا بشه شوهرت

روت میشه بهش بگی اینهمه بهتون بدو بیراه میگفتم؟؟؟

میخندم میگم اره میگم،1لحظه بعد میگم نمیگم

باز میگم اصلا چمیدونم

مامانمم داره بمن میخنده

ما 6.30 منتظرشون بودیم

اما نیمدن

حالا من و خواهریو داداشی رفتیم پایین

نشسته بودیم به شوخی و خنده

خواهری میگفت یادشون رفته

من میگفتم بهشون گفتی 7بیان مامانخانم

داداشم میگفت پاشو بهشون بزنگ

باز میگفتیم بابا رو بفرستیم در خونشون

وای اصلا 1وضعی بود

یکی 1نظر میداد بقیه میزدیم زیر خنده

چون تهه مسخرگی بود و قرار نبود هیچ کدوم ازاینکارارو بکنیم

وسط خنده هامون بود 1دفعه زنگو زدن

وای با 1حالت مسخره ای همه از جاشون پریدن

هرکس به 1سمت میرفت

خلاصه ما 3تا وثل جوجه مرغا دونه دونه رفتیم بالا

تو پله ها مامانشو دیدم

با 1خانمه دیگه بود

ازش دبم اومده بود

به خواهری میگفتم من نمیخوام برم پایین

جدا هیچ دوس نداشتم

مامان اومد صدام کرد گفت میای پایین منم با صراحت گفتم نه

اما بعدش رفتیم پایین

خانمه با خواهرزادش بود

خانمای بدی نبودن

 نه اونا منو پسندیدن نه من اونارو

10 دقیقه ای نشستنو رفتن به سلامت

حالا رفته بودن من سگ شده بودم

یعنی سگ به تمام معنا

کسیم نبود ارومم کنه

اینقد سگ بودم تا شد وقت خواب

تنها کاری که شاید ارومم میکرد گریه بود

تازه فهمیدم چه بغضی تو گلوم بوده

تا تونستم گریه کردمو بعدم تنها خوابم برد

اره دیشبم 1شب بود مثل تمام شبا

که من تنها خوابیدم

فقط دیشب حس بدی که چند ماه پیش تجربش کرده بودم

باز برگشته بود سراغم و .....................

بیخیال فعلا که الان صبح شده و من سالمم

چهاردهمین مهمونم اومدو رفت

قراره این مهمونا چندتا بشه؟؟؟؟؟

بنظر شما این مهمونا چندتا میشن؟؟؟

جدی نظز بدید

دوست دارم ببینم شما چی فکر میکنید

هم خاموشا هم روشنا لطفا نظرتونو برام بگید

قراره این عنوانا تا چند بره؟؟؟تا چندمین مهمون؟؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد