اسکیس های روزانه ی من

ستاره ای که آسمونی واسه چشمک زدن توش نداره.

اسکیس های روزانه ی من

ستاره ای که آسمونی واسه چشمک زدن توش نداره.

جمعه ازمون دارم

اما هیچی نخوندم

جدیدا همش مریضم

یا سرماخوردگی

یا سردرد

یا سرگیجه و حالت تهوع

نه میشه درس بخونم نه میشه کاری بکنم

همش احساس ضعف دارم

2ماهم کمتر مونده

اما من هنوز هیچی نخوندم

نوشتم تا اذر سال91 خالی نمونه

دیروز تهران بودم

رفتم مشاوره

بد نبود

شقیم دیدم

فیلسوفم دیدم

روز بدی نبود

بچه ها تورو خدا واسم دعا کنید

دعا کنید که این 2ماهمم هدرندم

بارون گل

مینویسم که یادم بمونه 

یادم بمونه که امروز بارون میومد 

اما بارون معمولی نه 

بلکه بارون گل 

مینویسم که یادم بمونه 

امروز ۴تا مرد گنده چه زحمتیو متحمل شدن 

و من فقط نشستمو خندیدم 

مینویسم که یادم بمونه 

که امروز بارون گل میومد 

بخاطردل کوچیک منیکه 

۳ماههه غرغرو وناراضیم 

مینویسم که یادم بخونه 

سق من سیاه نبود بلکه جونی بودو هزار دردسر  

مینویسم که یادم بمونه 

تا اومد بشینه چپ و راستو عوض کردم 

تا وقتی میره از پیشم به نی نیشون نگه 

بابا جریان اینجوریام نبود 

مینویسم که یادم بمونه  

هرکی رد میشد ۱علامت سوال گنده بالا سرش پیدا میشد

مینویسم که یادم بمونه 

با چه ولعی سیب شل و ول تو کیفمو گاز میزدی 

مینویسم که یادم بمونه تمام تیکه هاتو 

مینویسم که یادم بمونه 

توی فرصت طلب امروز چه پیشنهادی بهم دادی  

مینویسم که یادم بمونه 

نقشه های جدید اومده تو ذهنم

مینویسم که یادم بمونه 

سرکلاس زبان جزورو که باز کردم چشمم افتاد به.... 

مینویسم که یادم بمونه 

تا رسیدم به خواهری شروع کردم به تعریف 

مینویسم که یادم بمونه 

زندایی پیچ کرده بود به چی میخندید 

مینویسم که یادم بمونه امروز

امروزو با همه بدیا و خوبیاش

امروزو با همه هیجانشو تلخیاش

امروزو با همه ................................

پایئز عزیز

 

چهارشنبه،3.45 ،کتابخونه : 

 

بالاخره اولین بارون پایئزی اومد 

دیروز همین موقعها بود داشتم حسرت میخوردم 

توی کتابخونم٬حس کردم صدای رعدوبرق میاد اما محلش ندادم 

ازجام که پاشدم بوی مست کننده بارونو تازه حس کردم 

خودمم نفهمیدم با چه سرعتی اما بخودم که اومدم بیرون بودم 

اینقدرسریع زدم بیرون که یادم رفته بود خندزفری . عینکنمو بردارم 

وای فکر کن ساعت ۳بعدازظهر و خلــــــــــــــــــــوت 

خدا بارونشو با کوچه های خلوتشو ۱جا باهم بهم هدیه داد 

راه رفتمو نفس کشیدم راه رفتمو نفس کشیدم راه رفتمو نفس کشیدم 

باید اعتراف کنم که ۱فکر کذایی تو مخم بود 

اینکه اگر الان ۱پسر باهام بود 

زیر بارون چنان خاطره ای براش می ساختم که هروقت بارون بیاد یاد من بیفته 

خدارو شکــــــــــــــــــــــــــــرکسی نبود 

دقیقا لحظه ای که اومدم تو کوچه کتابخونه بارون کند شد 

وتا رسیدم دم در قطع شد دیگه 

بارون کوتاهی بود  ٬خیلیا ندیدنش 

اما من هم دیدمش 

هم زیرش قدم زدم 

هم با دستام لمسش کردم 

هم با تمام وجود بلعیدمش 

الان وقته اینکه بگــــم 

پایئـــــــز عـــــــــــزیز قدمت روی چشم 

خوش اومدی

سبک شناسی و تو

صفحات کتابو ورق میزنم 

می شمرم ببینم چندتا صفحه ازسهم امروز برنامم مونده 

تندتند صفحاتی که عکس داررو ازش کم میکنم 

و به خودم امید میدم که خیلی نیست بخون تمومش کن 

درست مثل بچــــــــــــــــــه ها 

تمومش می کنم 

اما فقط تمومش کردم 

بعید میدونم چیزی ازش یادم باشه 

دارم به این فکر میکنم و 

اوناییکه خوندمو مرور میکنم 

چشمم میفته به ۱عکس هوایی ازپاریس 

می گردم دنبال موزه لوور 

اماتو عکس نیست 

بعد یادم میفته که یکی بهم گفت 

حالا که مشتاقی بفهمی محوطه سازی این پارک چجوریه 

برو تو google earthسرچش کن تا ببینی 

فکر میکنم کی بوده بهم اینو گفته 

یکم که میگذره یادم میاد 

یادم میاد این خاطره محصول 12خرداد 91 

بعدش می خندم 

می خندمو باخودم می گم 

این طفلک با من پارکم اومده 

و من میگم هیچ کاری واسم نکرده 

نیشم تا بناگوش باز می شه 

اما باید جمش کنم 

چون پشتبند این نیش باز 

دلمم مهربون میشه  

و بعبارتی ممکنه  

باز خر بشوم.

فرصت

ازم فرصت میخواد 

فرصت که جبران کنه 

اما من دیگه نمی خوام 

دیگه نمی تونم بهش اعتماد کنم 

چون مطمئنم بازم انجامش می ده 

و منم عمرا نمی فهمم 

بهم می گه غلط کردم 

معذرت می خوام 

اما من نمی خوام باور کنم 

نمی تونم باور کنم

خاطـــــــــــــــــــــــره 

هیچوقت از بعض.... ........... 

نمیشه بنویسم 

دست خودمم نیست 

اوضاع خوب نیست 

هیچی خوب نیست 

منم و ۱مشت خاطره 

منم و ۱مشت اتفاقای تلخ 

منم و ۱مشت سردرد خرکی 

منم و ۱مشت نخوندن 

منم و۱مشت درس تلنبار شده 

خدایا جون هرکی دوس داری کمکم کن

ادم پررو

میخوام بنویسم اما واقعا نمیدونم این شُکو چجوری باید با لغات توصیفش کنم 

یادمه از اول اولشم گاهی وقتی بهم میرسید 

حس میکردم با برنامه ریزیه قبلی نبوده 

حســــــــــــــــــــــم اینو بهم میگفت 

اما بازم بهش اعتماد نمی کردم 

گاهی از منیژو شقی نظر میخواستم 

گاهی ۳تایی همه چیو تحلیل میکردیم 

گاهی نظرامون یکی میشد 

گاهی نه حرفه اونا با من فرق داشت 

خیلی وقتام منو منیژتو ۱گروه بودیمو شقی نظرش خلافه ما 

اما من کاری به تایید یا تکذیب اونا نداشتم 

من اهل نقاب زدن نیستم 

خیلی ریلکس مسئلرو مطرحش میکردم 

بماند که حتی ۱بارم تایید نمی شد 

بماند که هربار جوری میشد که اخرش 

مثلا من باید میمردم از رودربایستی و خجالت 

اما واسم مهم نبود 

چون حسم بود حســــــــــــم 

چندوقتی بود درگیر این حس نشده بودم 

اما امروز باز 

نگاه به گوشیم میندازم 

نامه داشتم 

میخونمش 

برام عجیبه 

اس میدم کِی؟؟؟؟؟ 

جواب میده هفته دیگه 

بجواب میدم همچین چیزی ۱روز کامل وقت میخواد 

جواب میده نه من اینجام ٬خیلی دلم میخوادکشفش کنم با ...... 

جواب میدم داری اشتباه اس میدیا 

جواب میده نه با توام چندروزه بدجور بیادتم 

جواب میدم خیلی وقته اون پروژه انجام شده فعلا برید جواب اوناییو بدید که باهاشون این پروژرو برداشتید٬منم فکرامو بکنم اگر خواستم باز پروژرو انجام بدم خبرتون میکنم 

جواب میده خیلی دلم تنگ شده این پروژرو باز باهم انجام بدیم  

جواب میدم ......................... 

اما بعدش فکر میکنم من چقدراحمقم 

بعدش انگار اوار ریخته رو سرم 

بعدش حس کبک زیر برفو دارم 

بعدش ................................. 

لعنت بهش 

صدای تلخ ...

صدای بوس میاد 

۲تا دونه بوس کوچولوی ابدار 

پشت سرش ۲تا بوس دیگه 

بعد دونه دونه شرحش میکنه 

به اخرش که میرسه میگم 

تمومش کن لعنتی 

و اون قه قه میخنده بمن 

ومیگه عزیزم 

خب خنده نداره وقتی  

ادم با تمام وجودش از اون بوسا میخواد 

درد نو مبارک

حس نوشتن ندارم 

شایدم حرف جدیدی واسه گفتن ندارم 

روزام شبیه همن با اندک تفاوت 

اینروزا من 

درگیر حسامم 

درگیر جنگیدن با نفسم 

درگیر دلتنگیام 

درگیر مشغله های درسیم 

درگیر دوستای بیمعرفتم 

درگیر داشته هاو نداشته هام 

درگیر اهای لحظه به لحظم 

درگیر سردردام 

خلاصه درگیرم دیگه 

دیروز دم دمای غروب بود 

اومدم بالا 

هیچ لامپیم روشن نکردمو رفتم تو تختم 

نمیدونم چرا اونهمه تارکی اینقدرارومم کرد 

من همیشه تاریکیو دوس داشتمو دارم 

اما ارامش دیشب ملموس نبود برام 

خلاصه اینقدر اروم شده بودم که 

خوابم برده بود 

۱با صدای زنگ داداشی از خواب پریدم 

دیگه هرچی سعی کردم ارامش نیمد 

پاشدم رفتم پایین 

مامان گفت لباساتو بپوش بریم دکتر 

میگم مامان دکتر واسه چی 

دارم خوب میشم دیگه 

میگه نه باید خیالم راحت شه 

شالو کلاه کردیمو رفتیم 

اقای دکتر بهد ۱معاینه مختصر 

گفتن دردای میگرنی 

علتشم اصلا عفونت نیست 

خلاصه شروع کرد از دلایلشو اینا 

بعدم دارو داد 

و درجواب طول مدت درمانم 

بهم گفت درمان میگرن مقطعیه 

اومدیم تو ماشین میگم 

یعنی این دکترا با این مدرکاشون باید برم بمیرن 

من ۲تا دکتر رفتم هیچکدوم نفهمیدن 

تو راه برگشت با گوشی ۱سرچ کردم 

جالب بود که نوشته بود دردای ضرب دار از علائمشه 

بعد سری قبلی به دکتر میکم حس میکنم  

وقت درد ضربان گیجگاهام زیاد میشه 

انگار دل دل میکنه 

دکتر گفت برا عفونت سینوساته 

حالا دکتر دیشبی .......... 

والا ادم میمونه چی بگه 

همیشه به دکی میگفتم دکتر الکی 

حالا باید به همه دکترا بگم دیگه 

اما خب این دکترم باز قرص تقویتی داد 

حالا دیروز عصرو گفتم 

تو نگاهی که دیشب به علائمو درمان میگرن کردم 

۱جانوشته بودن پناه بردم به جای ارومو ساکت برا رفع درد خوبه 

تازه دلیل ارامشی که دیشب حسش کرده بودمو فهمیدم 

اره دیگه خلاصه روزای ما داره اینجوری میگذره 

۱بارتو عمرمون خواستیم درس بخونیم 

اونم خدا قشنگ داره کمکم میکنه 

۱میگرن کم داشتم که خدا بهم مرحمت فرمود 

جناب خدای عزیزتر ازجان 

شمارا شکر میگوییم بابت تمام خوبی ها وبدیهای موجود در زندگیمان 

 

 

 

پ.ن :بچه ها جون به خواستگار قبلی جواب رد داده شد رفت 

و عذاب وجدانم فقط برا ۱روز مهمون مامان اینا بود 

همین ولاغیــــــــــــــــر 

  

 

پ.ن ۲:بچه ها چرا اسم و مشخصات  

ادرس بلاگ یا ایمیل نمیذارید؟؟؟؟ 

راه ارتباظی و جواب دادن به شماها چیه اونوقت؟؟؟؟

عذاب وجدان جواب نه

مامان و بابا تصمیم گرفتن و بهشون گفتن نه 

بابا گفت از چندنفر پرسیدم فقط تعریف کردن 

مخصوصا از پسر سومیشون  

که همین شازده باشن که براش اومده بودن خواستگاری 

اما بابا گفت هرچی فکر میکنم 

میبینم اگر بیادو همو بپسندن 

همه میگم فلانی دخترشو داده به کجا 

یعنی اینورا پسر پیدا نمی شده که بیاد دخترشو بگیره 

بعد مامان به من داشت ادرس میداد خونشون کجاست 

به مامان میگم مامان منکه بلد نیستم 

مامانم میگه تو فلان فلکرو نمیدونی کجاست؟؟؟!!! 

من میگم نه 

مامان میگه این ۴سال وقتی بابا داشت میبردو میاوردت 

از اون خیابون رد میشدید 

میگم مامان کل این ۴سال اون مسیر واسه من تازگی داشت 

خلاصه بعد کلی تماس مامانیه گلش 

مامانم گفته بود شرمنده خانم ک... .... 

مامان میگفت اصلا وارفته بود 

گفته بود بخدا پسرمن خیلی خوبه 

اخه چرا؟؟؟؟؟؟ 

مامان میگفت نمیدونستم چی بگم 

اخرش مامان گفته بود 

از ستاره پرسیدیم حتی فلان فلکرم بلد نیست 

مامانش گفته بود خب چه اشکال داره؟ 

پسرما که قرار نیست زنشو بیاره اینجا 

مامان میگفت اصلا انگارحالش بد شده بود 

میگفت گفته بخدا بچه هام از بودن اینجا راضی نیستن 

اما چون ازقدیم اینجا بودیم 

حاج اقا دلش نمیاد ازاینجا بریم 

خلاصه که جواب نه دادن 

و مامان میگفت وقتی قطع کردم تازه عذاب وجدان گرفته بودم 

که پسری که همه چی بهش تموم بودو ....... 

امروز میگفت کل دیشب از عذاب وجدان خوابم نبرده 

ازاینکه نکنه اه اینا بگیرتمون 

ازاینکه نکنه دلشونو شکوندم 

به مامان میگم دیشب خونشون چه جروبحثی بوده احتمالا 

امروز خونه مامانجون بودیم همه  

زنداییام فهمیدن 

همه گفتن اخه فقط چون فلان جا بودن؟؟!! 

اخرشونم همشون به مامانم گفتن اشتباه کردیدو 

ادم نباید پسرخوبو الکی رد کنه و اینحرفا 

نمیدونم 

ازاولشم نمیدونستم 

ازمن نظر قطعی نخواستن 

هرچند که میدونستن اونی که میخوام نیست 

اما با خودم فکر میکنم 

من ازخدا میخوام ۱پسراکی سرراهم قرار بده و خوشبخت بشم 

اگر ۱روزی برسه که نشه و من بخدا شکایت کنم 

اگر خدا بهم بگه اونا که فرستادم همه میتونستن تورو خوشبخت کنن 

اما تو با دلایل الکی ردشون کردی من چه جوابی دارم؟؟؟ 

نمیدونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم 

من هیچی نمیدونم 

دلم عشق میخواد 

دلم ایده المو میخواد 

به زنداییام میگم 

وقتی قرار بود بیادو من بهش بگم نه 

پس چرا طفلک الکی بیاد اینجا 

که ۱وقت بپسنده و نه گفتن من تو دلش بمونه؟؟ 

اینجوری اقلا میگن شاید اگه پسرمون میدید نمی پسندید 

اما اونموقع چی ؟؟؟؟؟ 

زنداییام گفتن شاید اگر میدیدش به دلت مینشست 

اونوقت دیگه نه نمیگفتی 

اما خب اگه طرف قسمت ادم باشه 

الانم که بهش بگی نه 

چندسال دیگه بازم میاد 

فقط اینوسط چند سالو ادم ازدست داه 

زندایی سومی بهم میگه 

توام مثل فلانی هی به این خواستگارای خوب بگو نه 

تا ۱وقت بخودت بیای و ببینی ۳۰ سالت شده و  

د یگه خواستگار نداری 

ومن ۱آن وا میرم 

از دلسوزیای این سبکیشون خوشم نمیاد 

حس میکنم همشون خیلی وشتاقن شوهرم بدن 

حس میکنم تو نظرشون دیر شده ازدواج من 

حس میکنم ................................ 

چه اوضاع گندیه اینروزا 

مامانی میگه خواهری از شمال بیاد و 

بفهمه نه گفتیم باز ۱بساطیم با اون داریم 

و من فقط لبخند میزنم 

اما بمامان میگم 

مامان میشه ۱لطفی بکنی 

لطفا پیش کسی ازخواستگارای من نگو 

نگو معیارام چیه 

نگو که ۱روز به معیارام نرسم و بشم سوژه خنده همه 

..................................... 

............................... 

.............................. 

ولش کن 

۱چیز خنده دار بگم 

من تو برنامه ریزیام نمیدونم رو چه حسابی 

اما تاریخ کنکورو اخر دی ددر نظر گرفته بودم 

اما دیشب متوجه شدم که اخر بهمنه 

و البته که امسال ۱هفته افتاده زودتر تقریبا 

پس این ۱هفته ازدست رفترو میشه جبران کرد 

امیدوارم بشه 

بچه ها  دعام کنید 

نه فقط برا درس 

برا همه چی 

برا اینکه خدا باهام حرف بزنه 

برا اینکه خدا بازم مثل قبلنا حرفاشو 

با ایما و اشاره بهم بفهمونه 

برا اینکه ................... 

بچه ها اوضاع اصلا خوب نیست 

اصلا اصلا 

فیلسوف بهم میگه اصلا شدی ۱ستاره دیگه 

میگه کلی عوض شدی 

میگه هرچی شدی سعی کن زودتر با حالتات اخت شی 

سعی کن زودتر به ثبات برسی 

میگه ........................... 

وای بچه ها  

 

 

 

پ.ن :دوستای من کجایید 

چرا اینهمه ساکتید 

چرا 1نظری نمیدید 

چرا من بودنتونو حس نمیکنم 

شما نباشید من دلم به کی خوش باشه 

لطفا اگر هستید 1حرفی بزنید 

1راهنمایی کنید منو که تو گل موندم

هفتمین مهمون

دیروز باز 1مامانی اومد خونمون

برا دستبوسی ما

که پسرشونو به غلامی قبول کنیم

پسرشون سنش خوبه

فوق لیسانس راه و ساختمان

شرکت داره

عضو نظامه

مامانش گفته دین و ایمان حالیشه

اما کنار اینا چندتا چیز بدم داره

یکی اینکه 5 تا بچن

یکی اینکه محله ما نیستن

یکی دیگم ........

مامانش خانم فهمیده ای بود

اینقد فهمیده بود که

تا منو دید...............

هنوز من نشسته بودم که از مامان پرسید

ما رسممونه پسرو دختر 1بار بی تحقیق همو ببینن

اگر ظاهرهمو پسندیدین بریم مرحله بعد

شما رسمتون چجوریه

من 5دقیقم نبود رفته بودم پایین

گفتم اگر اجازه بدید من ازحضورتون مرخص شمو اومدم بالا

مامانش گفته بود من که دختر شمارو پسندیدم

اگر اجازه بدید منم با پسرم مزاحمتون بشم

که اگر پسندیدیدش بریم مراحل بعدی

حتی اگر 3،4ماهم .....................

نیم ساعتم اینجا نبود و زود رفت

اما از دیشب تا حالا 5،6بار زنگیده

صبح که مامان خونه نبود

جواب نداد

اما عصر باهاش حرفید

میخواسته ببینه اجازه میدیم بیان یا نه

که مامان جواب نداد

باز 1جریان جدید شروع شده

ومن اصلا حوصلشو ندارم

خدایا خودت 1نگاه به بی اعصابیه من بنداز دیگه

سر دردای من همچنان ادامه داره

و من خسته شدم ازشون

امروز باز رفتیم دکتر

دکتر گفت مال سینوساته

به علاوه ی ضعف

کلی داروی تقویتی داد

گقته هفته ای 1بارم برم امپول تقویتی بزنم

به مامانی گفت روزی 2بار بهش شربت قند بده

کلیم انتی بیوتیک واسم داده

کاش زودتر این سردردا خوب شه

تا من حداقل بتونم 2صفحه درس بخونم

امروز بعد 7ماه بالاخره طلسم ازمایشی که

دکتر پوست واسم نوشته بودم شکسته شد

دکتر ازمایشگاه بهم میگه

بنظرت خیلی زود نیمدی؟؟؟؟!!!!!

منم با اعتماد بنفس کامل گفتم چرا فکر کنم

دکتره خندش گرفته بود

دیشب رفتیم خرید

من رفتمک همون مغازه ای که سری قبل عبامو ازش خریده بودم

5،6باری میشه که میریم این مغازه

و م از فروشنده مغازهه خوشم میاد

1پسر قد بلند و سفیدو بور

مامان دیشب بهم میگه امشب خیلی داشت نگاهت میکردا

حواست جمع باشه داره پررو میشه ها

خندم گرفته بود

به مامانم میگه مگه چه عیبی داره

مامانمم زیر لب فکر کنم داشت میگفت

لا اله الاا.... از دست این دختر




پ.ن :بچه ها دعام کنید تو این ایام عید امام رضا

اوضاع بهم ریختس

مریضی و فکر و خیالو استرس درس و تنهایی و هزار تا غصه

دعام کنید زیاد زیاد

بلکه 1کم اروم بشه اوضاعم

دوستون دارم خیلی

اوناییکه همراهمیدو باهام حرف میزنید

اونایکه ساکت نیستید

اونایکه یادتون نرفته 1دوستی اینجا دارید

دوستون دارم شدید

کاش میشد ببینموتونو از نزدیک کنارتون اروم بگیرم


مامان 23 ساله

دلم گرفته

بدجورم دلم گرفته

دلم یکیو میخواد که باهاش درد و دل کنم

که برام فکر اشتباه نکنه

که برام نسخه اشتباه نپیچه

که برام دل الکی نسوزونه

که دلش خون نشه

اینروزا بیشتر از همه چی وقتی موهامو شونه میکنم زجر میکشم

دیدن تارای سفید بین موهای خرماییم.......

انگار شکنجس

هیچوقت به این چیزا فکر نمی کردم

تازه همیشه هرکس بهم میگفت

بهش میگفتم قشنگه

اما حالا وقتی چشمم به موهام میفته اتیش میکیرم

دلم خون میشه

دلم نمیخواد

دلم نمیخواد مجبور شم رنگشون کنم

دلم موهای خودمو میخواد

موهای خرماییکه بوقتش تیرنو بوقتش میدرخشن

حس می کنم هرروز داره تعداد موهای سفیدم زیاد میشه

شاید 10،15تا بیشتر نباشه

اصلا کسی متوجهش نشه

اما خودم که متوجه میشم که زجر میکشم

مامان اینروزا تا میرم تو هم میگه مامان جون اینقدر فکر وخیال نکن

تا حرف از موهام میزنم میگه

اینقدر نشین غصه الکی بخور

اینقدر از همه چی ناراحت نشو

موهاتم الکی سفید نمیشه

اما راستش همه میدونن که میشه

من خیلی چیزام شبیه مامانمه

این هم از لطف ژنهای مشابه مامان تو بدنمه

مامان تعریف میکنه که

وقتی 23 سالش بوده

وقتی من 1سالم بوده

بابا مریض میشه سخت

اینقدر سخت که من ازش میترسیدم

مامان میگه شب خوابیدم

صبح که ازخواب بیدار شدم رفتم جلوی اینه

کلی از موهام سفید شده بود

و حالا داره اون اتفاق واسه دختر کوچیکه ی مامان میفته

و این دختر کوچیکه داره از تو میشکنه

از تو شکسته

اما داره سعی میکنه سرپا بایسته

اره شکسته

بدجورم شکسته

دلم خیلی گرفته

دلم یکیو میخواد که برم تو بغلش گریه کنم

اما کسی نیست

نگید برو تو بغل مامانت که اگر برم تو بغلشو گریه کنم

هنوز صبح نشده خدای نکرده از غصه ی دختر کوچیکش دق میکنه

نگید برو تو بغل بابایت که اگر برم تو بغلشو گریه کنم

اون قت فکر میکنه دخترش دلش شوهر میخواد و .....................

نگید برو تو بغل خواهریت که اگر برم تو بغلشو گریه کنم

فکر میکنه غصه خواهرش بخاطر نبودنه ...................................

نگید برو بغل .......................

کسی نیست که بگید برو بغلش

دیگه هیچ کزینه ی دیگه ای نیست

نیست دیگه

نمیشه با خدا و تقدیر جنگیدکه

گریه میکنیم تو بغل خودمون

نه کسی و نگران میکنیم

نه ...........................


کلاغ خوش خبر

اصلا شاید اگر باهاش حرف نزنم بهتر باشه

اصلا شاید اگر نباشه بهتر باشه

اصلا شاید باید همه چی تموم شه

اصلا شاید اگه .....................

چی بگم که هیچی نمی شه گفت

خفه خون بگیرم بهتره

بازم فردا فرودگاه و سفر و ......



پ.ن :دیشب با کوپول حرفیدم

مشهد بود مشهد امام رضا

باورش نمی شد

نی گفت اخه تو الان؟اینجا؟چطور اخه؟؟!!!!

یکم باهاش حرف زدم

یکم دردو دل کردو گریه

باز اخرش می گه

اخه اینجا؟؟!!!تو ؟؟!!!

بهش گفتم بهش فکر نکن

که بعدش بخوای تصمیم بگیری

که اون تصمیمت غلط باشه

گفت باشه اما بلافاصله میگه بزنگم جوابمو میدی؟یا مثل قبله؟؟؟

گفتم تو که میدونی من دیونم

معلوم نیست اما احتمالا جواب نمیدم

گفت اس بدم جواب میدی؟؟؟

گفتم تو که میدونی من قاطیم،معلوم نیست

بهم گفت اگر مامانم بزنگه خونتون چی میشه؟

پفتم کسی راهتون نمیده

میگه بخاطر اختلاف سنی؟؟؟

من خفه خون گرفتمو تو دلم جوابشو میدم

بعد خودش میگه اونکه باید بخواتمون نمیخواد

وگرنه همه بهانه ها قابل حل شدن بود

و من فقط به این فکر می کنم که وظیفم بود که ازش یاد کنم

اونم تو این روزای سخت

وفقط میخواستم از حالش مطمئن شم

خلاصه خداحافطی کردیمو خوابیدم

صبح هم که کلاغ خوش خبر زنگیدو خبر خوششو داد

اینقدر بدم میاد که حدو حساب نداره



پ.ن 2:راستی سفر بسلامت

امروز تلافی دیروز در اومد

نخوندم

میخواستم بخونم

اما مغزم یاریم نمیکرد

طفلک ارامش نداشت

1وقت فکر نکنید دارم میترکونمو انتظار داشته باشید بشم تک رقمی

اوضاع اصلا خوب نیست

ریختم بهم

چه مرگمه خدا میدونه

البته فکر کنم خودمم میدونم

خودم و خدا و .......

نه کسی دیگه نیست

کسی نیست چون نخواسته باشه

زلیخا

امروز 6 ساعت و 30 دقیقه درس خوندم

بزن اون کف قشنگرو دیگه

پشتشم بگو ماشاا... لطفا

نه اینکه بگم چشمتون شوره ها نه

من خیلی بی جنبه تشریف دارم

بعدم باید اعتراف کنم که من حتی 1کتاب هم تموم نکردم

واین نشون میده که من چقدر عقبم

میگیم میرسیم

ایشاا.. میرسیم

شمام دعام کنید که برسیم

دعا کنید که بتونم بخونم

دعا کنید که قبول شم اونم تهران

بخودتونم بخندید

ممکنه

قبول شدن من تهرانم ممکنه




پ.ن :شبا مامان اینا سریال یوسفو میبینن

منم میبینم

وهرشب دارم برا زلیخا اشک میریزم

و هرشب مامان میگه

من نمیدونم تو چرا اینقد با زلیخا احساس همدردی میکنی

خداییش خیلی گناه داشته

دلم براش میسوزه

شایدم بقول مامان چون حساش بهم نزدیکه اینجوریم

درهرحال که ..........................

درس نمیخونم

چرا اینجانب ادم نمی شوم؟

شماها نظر خاصی برا ادم شدن من ندارید؟


سکوت

گفته بودم دوسته مامانم بهش گفته ۱خانوادن کانادا که دنبال عروس میگردن؟ 

یادم نیست گفتم یا نه 

چندوقت پیش مهمونی بودیم  

دوست مامانم به مامانم گفت خانواده یکی از فامیلامون 

از کانادا اومدن که عروس بگیرن و باز برگردن 

دنبال دختر خوب و اینجوری و اونجوری میگردن 

شمارتونو بدم زنگ بزنن خونتون 

مامان نه گذاشت نه برداشت گفت نه 

من دخترمو بدم ببرن اونسر دنیا؟؟؟ 

نه اصلا 

یکی دیگه از دوستای مامانم گفت خودش اینجا نشسته 

اول نظرستاررو بپرس بعد بگو نه 

همشون نگاه کردن بمن 

منم خندیدمو نگاه کردم به مامانم 

خلاصه گدشت 

امروز مامانم باز دوستشو دیده 

میگفت گفته ۱۰روز دیگه دارن میرن 

دختر بابا میلشونم پیدا نکردن 

شمارتونو بدم بهشون که بیان خونتون؟  

مامان باز گفته نه 

میگه نه ۱بار نه ۲بار شاید ۱۰بار گفته 

ومنم هر ۱۰ بار بهش گفتم نه 

تو دلم میگم خب چرا؟ مگه چه بدی داره؟؟؟ 

اما نمی تونم به مامانم بگم که 

از بین همه ادمایی که زنگیدن 

کنجکاو شدم اینارو ببینم 

ببینم کینو چین 

چه ادمی میتونه باشه که ۲۰ سال باشه اونجان 

وحالا اومدن اینجا که از اینجا عروس بگیرن ببرن 

اونم چی میگن دختر تهرانی نمیخوایم 

دختریم که بیاد اونجا جو بگیرتش نمی خوایم 

جالبم هست میگن بعد ۲۰سال اونجا حجابشون کامل کامله 

میگفتن مانتو میپوشن اما با دستکشو حجاب کامل که مثل چادره 

دلم میخواد ببینمشون 

هیچکدوم از اینا که اومدن بدل من نبودن 

اما اینارو دوس دارم ببینم که بلطف مامانجان نمیشه 

درواقع دارم فکر میکنم میبینم مامان اینا با در نظر گرفتن معیارای من 

اول و اخر با نظر خودشون اجازه میدن کسی بیاد یا نیاد 

و این جالبه در نوع خودش 

جالب و ............... 

میدونم حق با مامانه 

و من فکر نکنم حتی چند ماهم بتونم دوری اونم اینهمرو تحکل کنم 

اما کنجکاو شدم ببینمشون و کنجکاو شدم زیر دره بین اونا قرار بگیرم 

۱حس درونیه بمنم مربوط نیست 

فکر اشتباهم نکنید 

اما ۱چیز حقیقته 

من زندگی تو ۱شهر دیگرو دوس دارم 

زیادی نزدیک بودن به فامیل تو اخلاقیات من نمی گنجه 

با ۱شهر دیگه موافقم 

حتی با کشور دیگم موافقم 

اما بشرطیکه بتونم دووم بیارم 

که فکر نکنم بتونم 

درهر حال مامانجان گفتن نه 

و من هم اگر بگم بگو اره 

مامانم فکر میکنه ...... 

پس سکوت اختیار میکنیم

اخبار روزانه

میخوام بنویسم اما از کجا و چیشو نمیدونم

دیروز مثلا روز دختر بود

اما هیچکی بهمون تبریک نگفت

مامان بابا که امروز بعد گفتن من یادشون اومد

پیشیم که هیچی

دوستامم که امسال تبریک نگفتن

خلاصه که هیچی

دیشب با خواهری رفتیم بیرون

خانم فروشندهه میگه خواهرید

خواهرم میگه میخوره خواهر باشیم؟

خانمه میگه کپی همید

ما واقعن؟؟؟

میگه اره خیلی

خواهری میگه اخه چشمای ستاره درشتتره

فرم بینیامون یکی نیست

لبامون ۱مدل نیست

فرم صورتامون اصلا یکی نیست چطور میشه

خیلی جالب بود

ما اصلا شبیه هم نیستیم

اما جدیدا ۱سریا میگن خیلی شبیهید

چمیدونم واللا

۱چیز دیگم دیشب خیلی باحال بود

اصلا هر مغازه ای میرفتیم ۱دختر میومد توش

شروع میکرد به حرف و خندیدنو

خلاصه حال کردن لفظی باهم

تهش فروشنده میگفت هواتون دارمو

۱تخفیف توپول

یا اینکه مجانی جنسو بهشون میدادن

قبلنا اینقد فاحش نبود

اما دیشب اصلا ۱چیز عجیبی بود

دیگه اینکه کلا منم دیشب هیچی نخریدم

بعدش دیگه دیشب باز رگ دپیم زده بود بالا

دیروز امروزم درس نخوندم

بعدش اینکه چندروز پیش ۱خواستگار زنگیده بود

پسره حسابدار ۱ارگان بود

۷تا بچه بودن

خونشونم سمت ما نبود

سر ناهار مامان داشت اطلاعات از صبح تا ظهر خونرو میداد

مامان خوششو نیمده بود و ۱جوری ازشون میگفت

خلاصه گفت بهشون گفتم باز بزنگن که جواب بدم

بابا گفت بهشون بگو نه

۷تا بچن

دختر من نمیتونه از پسشون بر بیاد

یعنی من کیف کرده بودم

خب بالاخره مامان بابا بچشونو میشناسن دیگه

امروزم باز من رفتم پایین

مامان ازاون خنده شیطونیا رو لبش بود

داشت با تل میحرفید

بهش میگم مامان خدایی نگو پول تل چرا زیاد میاد

شما همش داری با تل میحرفی

میگه من؟؟؟؟؟ و من فقط میخندم

بعد بهش میگم خدایی از صبح با چند نفر حرفیدی

شروع کرد شمردن

گفت عمت٬خواهری٬خانم س......٬مادرجون٬دایی محمد٬خواستگار

میگه همشونم کوتاه بوده حتی با عمت ۱۰ مین حرفیدم

من از اینکه حرف من شده بود داشتم میمیردم ازخنده

بعد بهش میگم کی باز زنگیده

میگه لیسانس ای تی داشته

۳تا بچه بودن

اونم استخدام ۱ارگان بوده

خونشونم سمتای خودمون بوده

بهش میگم این از کجاتل مارو اورده

گفت بهش پیله کردم گفته خانم .......

حالا بهشون بگم بیان یا نه

میگم من نمیدونم

اما من مهندس کامپیوتر دوس ندارم نه کامپیوتر نه ای تی

مامان میگه حالا ای تی خوبه ؟برو ۱تحقیق بکن

میگم مامان ولمون کن تازه مدرکشم لیسانسه

بعدم ول کردم اومدم بالا

خداروشکرمامان عصر خونه نبوده

اگرم زنگیده باشه مامان نبوده که جواب بده

دلم نمیخواد دیگه کسی بیاد

هرچند که جدیدا داره واسم عادی میشه و فقط میخندیم

اما بازم دوس ندارم تعدادشون زیاد بشه

جواب پست قبل

زنگیــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

یا بهتره بگم بازم زنگیــــــــــــــــــــــــد

فردای روز دعوا صبح زنگید

مثل همیشه زنگ زده بود کارتشو پیش من بزنه

تل طولانی بود نسبت به بقیه تلامون

کلی برام حرف زد

حرفای منطقی که درمقابلش جواب نداری

بهم گفت حرمت تو هر رابطه ای مهمترین چیزه

وقتی حرمتای ادما بشکنه دیگه چیزی باقی نمیمونه

شاید ادما بازم باهم بمونن اما درواقع چیزی برای موندن باقی نمونده

بهم گفت اگر من دیروز در جواب تمام حرفات ساکت بودم

چون نخواستم حرمتا بشکنه

چون دیدم عصبانیه و من هرچی بگم تو حقو طرف خودت میگیری

بهم گفت که ما هردومون فکر میکنی حق با ماست

بهم گفت میدونه واسه من تحمل این وضع خیلی سخته

اما باید یاد بگیرم منطقی برخورد کنم

باید بتونم جلوی خودمو بگیرم

بهم گفت من سکوت میکنم چون میدونم تو نمیتونی جلوی خودتو بگیری

بهم گفت من هرروز صبح که ازخواب بیدار میشم با تمام وجود دوس دارم تو تو بغلم باشی

اما نمیشه و منم باید باش کنار بیام

بهم کفت منم روم فشار زیاده

بهم کفت ما جفتمون همو دوس داریم و باید اینچیزارو تحمل کنیم

ازم بابت اخرین باریکه دیدمش عذرخواهی کرد

خلاصه باز خرم کرد

به حدیکه که بعد نیم ساعت

بنده درکمال گوش درازی

بهش زنگیدمو عذرخواهی کردم بابت توهینام

و اونم درکمال خوشحالی از پیروزیش تشکرکرد

و باز روز از نو روزی از نو

باز میزنگه ؟؟!!

بعد از مکالمه نتی ظهر

بهش مسیج دادم

و خیلی محترمانه هرچی از دهنم دراومد بارش کردم

بعدم بهش گفتم همه چی تموم و بای

طبق معمول همیشه وقتی من ناراحتم جواب نمیده

میگه میدونم هرچی بگم اروم نمیشه

ترجیحم نمیده بهم شک ۲۲۰وارد کنه تا اروم شمو رام

خلاصه که جواب پیامامو نداد

حالا برام سوال شده فردا صبح باز میزنگه یا نه

بنظر شما میزنگه؟؟؟؟؟

اگه الان شقی و منیژ اینجا بودن میگفتن شک نکن میزنگه

اما دیگه اوضاع برا من مثل قبل نیست

نزنگتم برام مهم نیست

خداروشکر ۲۱ مرداد ۹۱ شرایطی که همیشه

حسرت بوجود اومدنشو داشتم مهیا کرد

حس خالص من نسبت بهش ناخالص شد

و نبودنشو برام خیلی راحتتر ازگذشته کرد

زنگ بزنه یا نزنه مهم نیست

اما شما نظراتونو بگید لطفا

منم نتیجرو اعلام میکنم

بنظرتون پیشی باز میزنگه یا نه ؟؟؟؟؟؟؟